#آخرین_پناه_پارت_161

- چی جوری مرد؟؟؟؟؟؟؟؟..
- بهتره از پدرت بپرسی اینجوری برای هردوتون بهتره...
لباس هاشو با تیشرت مشکی شلوار لی تیره عوض کرد از پله ها پایین رفت .. پدرش روی صندلی کنار شومینه نشسته بود روی صندلی مقابل نشست...
- خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟...
- اصلا ..چرا بابا چرا اینجوری شد؟؟؟؟..
چشماشو به یه نقطه روز دوخت وتوی گذشته فرو رفت :
- زندگی یه تکراره..یه تکرار.... اما بستگی به عمل تو داره که بخوای این تکرار به جود بیاد یا نه ومن نخواستم.. همه چی از اون روزی شروع شدکه...
انگاری تو گذشته ها فرورفته بود...
- هیشکی تو گالری نبود حوصله ام سررفت بلند شم رفتم جلو در گالری ایستادم چند دیقه نگذشته بود که یه ماشین گرون قیمت اونور خیابون پارک شد من اون موقع فقط همون گالریو داشتم.. یه مرد سیاه پوش از جای راننده اومد بیرون در عقبو بازکرد یه دختر 21 ازش بیرون اومد یه مانتو قرمز پوشیده بود با شلوارو شال مشکی کیفو کفش مشکی یه عینک دودی گنده هم گذاشته بود روی موهاش که وقتی پیاده شد گذاشت رو چشش..من واساده بودمو نگاه میکردم میخواستم بدونم این دختر میخواد کجا بره...پسره که سیاه پوشیده بود میخواست همراهش بیاد اما اون دستشو اود بالا خودش راه افتاد داشت میومد سمت گالری فهمیدم میخواد بره تو کافی شابی که کنار گالری..خودمو زدم به بیخیالی که فکر نکنه دارم میپامش اما حقیقت این بود که تمام کاراشو زیر نظر داشتم رفت وتو کافه 20 دیقه همونجوری ایستادم دختره که از کافه در اومد یه پسره 23 ساله ام دنبالش اومد بیرون همینجوری که دونبالش میومد گفت:آیه آیه واسا..
همین که دسته دختره رو گرفت دختره برگشت یه دونه محکم کوبید تو گوشش که گوشم سوت کشید چشام شد پنج تا...با تحکم گفت:اینو زدم یادت بمونه من کسی نیستم که تو بخوای به اسم صداش بزنی چه برسه اینکه دستشم بگیری...تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟برای اولینو اخرین بار میگم نمیخوام ببینمت..وگرنه مجبور میشم از پدرم درموردت کمک بخوام..
بعدم رفت..منم عین چی واساده بودمو نگاه میکردم..دوماهی گذشت .. ساعت نه شب بود میخواستم تعطیل کنم برم که یهو یکی خودشو انداخت تو ...ودست یکی هم گرفته بودو میکشوند جلوشون ایستادم سرشو که اورد بالا احساس کردم قبلا دیدمش.. سلام کردم که گفت: ببخشید میخواستید برید..
گفتم: میتونم بمونم بفرمایید
زد تو سره دختری که همراهش بود:بمیری میمردی زود تر بگی مزاحمم شدیم فقط بدو آرش منتظرمه..
دوستش اروم گفت:خوشبحالت ای کاش یکی هم واسه من پیدا میشد .
دختره که قیافه اش اشنا بود گفت:خفه شو هفته دیگه عروسی شه..
اون یکی گفت:عه..
- نه به... انتخاب کن بریم..
بعد رو به من گفت:فرش دست بافاتون کجان؟؟؟

romangram.com | @romangram_com