#آخرین_پناه_پارت_159

از خاطره ها م نمیشه دورشم
یامثه بعضی از ادمکا کورشم
اگه مجبورشم وای اگه مجبور شم
دوری کاری میکنه که رنجور شم
من اگه بخوام از این شهر دورشم
اگه مجبور شم حتی اگه مغرور شم
یامثه بعضی از ادمکا کورشم
اگه مجبورشم وای اگه مجبور شم
دوری کاری میکنه که رنجور شم
من اگه...من اگه...
(هوای...از امیرعلی)

به سمت شومینه رفت وروی صندلی نشست...
...
ماشین مقابل عمارت بزرگ تمنا توقف کرد ...تا در باز شه اما چشمان پناه روی پارچه های مشکی واعلامیه ها خشک شده بود.. رادین محکم دستشو فشورد .....مهبد ماشینو مقابل در وردودی متوقف کرد راستینو که خوابش برده بود برداشت... بارون بند اومده بود.... پناه بدونه توجه به صدا زدن های رادین به سمت خونه دوید ..خونه غرق سکوت بود.. نیمه تاریک.... طبق عادت همیشه، اما با بغض صدا زد:
- مامان ...بابا...
...
مقابل شومینه روی صندلی نشسته بود تازه چشمامش گرم شده بود که صداشو شنید ...فکرکرد که دوباره خیالاتی شده اما با این حال بازم بلند شده وبه سمت سالن رفت... دختری مقابل عکس همسرش که روش نوار مشکی بود دید..نزدیک تر شد صداش کرد:

romangram.com | @romangram_com