#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_73

با خنده گفت:_گشنه بدبخت،نیم ساعت دیگه میام دنبالت،فعلا
_باشه منتظرم فعلا
از پشت میزم بلند شدم تا برم مرخصی ساعتی بگیرم.
~~~~~~ازنگاه ازاد~~~~~~
سرم فوق العاده شلوغ بود،چند تا قراداد داشتم صبح.حساب کتابای شرکتم دم عیدی بهم ریخته بودم.و از همه مهمتر یه قرارداد مهم کاری
امروز تو رستوران داشتم.کتمو از رو صندلی برداشتم و از شرکت زدم بیرون،باید میرفتم رستوران.دستی لا به لای موهام کشیدم.بعدازیک ساعت رسیدم.از دور طرف قراردادمو دیدم،البته امروز فقط یه صحبت بود،قراداد رسمی و اصلی باید تو شرکت بسته میشد.اسمش
امیر،تقریبا همسن خودم،بعد از سلام و احوالپرسی گرمی رو به روی هم نشستیم.پسر خوش مشربی به نظر میرسید.بعد از انتخاب غذا از
جام بلند شدم تا برم دستامو بشورم،اگه این قرارداد سر میگرفت کلی به نفع شرکتم بود.بعداز شستن دستام داشتم برمیگشتم که چهره
اشنایی رو دیدم.دوسه قدم رفتم جلوتر...خودش بود حوا،یه پسری هم رو به روش نشسته بود...با دقت بیشتری فهمیدم هیرا ِد.با تعجب
پشت ستونی مخفی شدمو نگاشون کردم...
هردو با خنده داشتن با هم حرف میزدن یهو هیراد با حالت جدی یه چیزی به حوا گفت حوا بعد از یه مکث چشاش برقی زدو چیزی گفت
ک متوجه نشدم.یدفه هیراد دستاش که رو میز بود تو دستش گرفت.با دستایی مشت شده نگاشون کردم،یاد موقع ای افتادم که دستاشو تو
ماشین گرفتم،چه قشقرقی به پا کرد. هیراد دست کرد تو جیبشو یه جای حلقه در اورد.چشام تا اخرین حد ممکن گشاد شده بود.منتظر
عکسل عمل حوا بودم که با ذوق جعبه رو گرفتو بررسیش کرد.عقب گرد کردم عصبی بودم،نمیدونم چرا،علت حال خرابمو درک
نمیکردم...
*
حرکت کردم سمت میزمون .امیر نگاهی بهم انداختو گفت:
_بابا کجایی تو؟از گشنگی دارم پس میفتم.
لبخندی مصنوعی زدم و رو به روش نشستم.با لبخند مشکوکی بهم خیره شدو گفت:
_اتفاقی افتاده؟
_نه چه اتفاقی؟بهتره شروع کنیم.
بعد به غذای روی میز اشاره کردم.
~~~~~ازنگاه حوا~~~~~

romangram.com | @romangram_com