#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_67

بود،یه دونه انداخت تو لیوانو شروع کرد به هم زدن خنده ای که ازنظرم شیطانی بودکردو گفت:
_امشب برنامه اطلاعات گیری دارم باهات اقای ادین.
با ترس بهش خیره شدم سریع به خودم اومدمو به سرعت خودمو به ویلا رسوندم.با قدمای بلند خودمو نزدیکشون کردم.نگاهم به پناه افتاد
که خرامان خرامان داشت نزدیکشون میشد.روبه روی ازاد وایساد.تند راه رفتن اونم با این کفشا واسم خیلی سخت بود،درسته بیشتر
کفشام پاشنه بلند بود،اما واسه تند راه رفتنو یه جورایی دویدن تسلط کافی نداشتم!ازاد بین کیارش و یه مرد نشسته بود.دوسه قدم مونده بود
تا بهشون برسم.ضربان قلبم رفت بالا پناه رو به روی ازاد قرار گرفتو گفت:
_عزیزم این نوشیدنیت.
سرجام وایسادم.لعنتی لعنتی نتونستم.چشامو محکم بستم یکدفعه صدای کیارش رو شنیدم ک با لودگی گفت:
_دستت درد نکنه پناه خانوم خیلی تشنم بود.
به سرعت چشامو وا کردم دیدم کیارش لیوان خالی تو دستاشه نفسمو به ارومی دادم بیرون.پناه از حرص بنفش شده بود یه قدم نزدیکتر
شدم،از میزی که کنارم بود یه اب پرتقال برداشتمو رفتم رو به روی ازاد:
_تو چشاش زل زدمو گفتم:
_بفرمایین.
خیره خیره نگام کردو گفت:
_سپاس خانوم حوا.لبخند کوچیکی زدمو رو پاشنه هام چرخیدمو سینه به سینه ی پناه قرار گرفتم.از حرص پلکاش میپرید.چشمکی بهش زدم که لباشو رو هم
محکم فشار داد...
*
صدای معترض عسل رو شنیدم:
_حوا کجایی تو اخه؟بیا بریم یکم برقصیم.!
لبخند به لب دوتایی رفتیم وسط.
***
از خستگی نای سرپا ایستادن نداشتم،از بس با عسل رقصیده بودم کف پاهام مطمئنم که پینه میبست.لنگون لنگون خودمو به صندلی
رسوندمو خودمو روش پرت کردم.پاهامو از کفش لعنتیم در اوردم،قرمز شده بود.یه جفت کفش مشکی جلو پاهام قرار گرفت. چه کفشای

romangram.com | @romangram_com