#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_66

نداشتم.نمیدونم چرا ولی داشتم میسوختم.دستامو مشت کردم یهو ازاد گفت:
_چقد تشنمه.
پناه با خوشحالی ای که سعی در پنهون کردنش داشت گفت:
_الان میرم برات یه نوشیدنی میارم.
_نمیخواد عزیزم میگم یکی از خدمه ها بیاره.پناه با لحن لوندی گفت:
_من میخوام برای عشقم نوشیدنی بیارم،باشه عشق من؟
ازاد خنده ای کرد و گفت:
_باشه برو.
زیرچشمی نگاهی بهشون انداختم.ازاد مشغول حرف زدن با یه مرد شد ولی پناه مسیر رفتن به اتاقو در پیش گرفت.با تعجب نگاش
کردم،اینکه گفت میره نوشیدنی براش بیاره زنگای خطر تو گوشم به صدا در اومد به سرعت از جام بلند شدم که ازاد صحبتشو قطع
کردو با تعجب گفت:
_کجا؟
لبخند عجولی زدمو گفتم:
_میرم دسشویی.
تند تند حرکت کردم سمت دسشویی که فاصله خیلی کمی با اشپزخونه داشت.رفتم داخل دسشویی درش رو نیمه باز گذاشتمو منتظر موندم
تا پناه برسه.بعد چند دقیقه رفت داخل اشپزخونه و در رو بست.اه لعنتی،حالا چیکار کنم؟حتما اشپز خونه پنجره داره،اره خودشه تند تند
از ویلا زدم بیرون،پنجره ای دیدم که برقش روشن بود.رفتم همون سمت که دیدم پنجره اشپزخونس خوشبختانه پرده اشپزخونه کشیده
نشده بود.خودمو به پنجره نزدیک تر کردم که سنگ ریزه ای زیر پام قل خورد صدای ضعیفی ایجاد کرد.پناه برگشت سمت پنجره
اشپزخونه.سریع خودم رو تا جایی که میتونستم خم کردم تا نبینتم.پنجره رو باز کرد.نفسم تو سینه حبس شد.تا جای ممکن خودم رو مماس
با زمین کرده بودم تا دیده نشم.چشامو از استرس بسته بودم.چشامو باز کردم که یه سوسک نزدیک صورتم که مماس با زمین بود
دیدم.چشام گنده شد.دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا جیغ نکشم.صدای بستن پنجره رو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم.
*
بلند شدمو از گوشه ی پنجره بهش خیره شدم بسته ای رو باز کرد.چشامو ریز کردمو با دقت بیشتری بهش خیره شدم.همون قرصه

romangram.com | @romangram_com