#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_56
اخمی کردمو گفتم:
_خطرناکه عمو من نمیتونم.
_تا کی حوا؟تا کی میخوای به فکر گذشته باشی؟به خودت بیا و با این کار ثابت کن که قوی شدی،ثابت کن که از پسش برمیای.
با شک گفتم:
_بابا میدونه؟
عمو پوزخندی زد گفت:
_پدرت فکر میکنه که تو یه دختر بدرد نخوری،گفت که پای تورو به این پرونده باز نکنیم،اما من بهت گفتم واسه اینکه یبار بهت فرصت
بدم تا بتونی خودتو ثابت کنی.
با صحبتای عمو حس قدرت بهم دست داد اره من باید خودمو به همه ثابت کنم،با لحن مصممی گفتم:
_قبوله عمو،فقط واسه اینکار به همکاری دوستم باران که دیشب دیدینش نیاز دارم،عیبی نداره که فقط اون از این قضیه مطلع شه؟
عمو متفکر گفت:
_اول هیراد در مورد خانوادش تحقیق میکنه تا ابهامات برطرف شه،بعد بهت میگم که بهش بگی یا نه.
سری به عنوان تائید تکون دادم و گفتم:
_خب من برم عمو کاری ندارین؟
_نه عزیزم مراقب خودت باش و هرچیزی که فهمیدی هرچقدرم که بنظرت کوچیک و بی ارزش بود به هیراد یا من زنگ بزن بگو.
چشمی گفتم و بعداز خداحافظی با عمو از اداره زدم بیرون.
*
خمیازه ای کشیدمو جزومو بستم،باید میخوابیدم،صبح کلاس دارم،اونم کلاس مشترک.از فردا باید کم کم به پناه و ازاد نزدیک شم،اما
نمیدونم چجوری فقط خداکنه موفق شم
***
امروز یکم بیشتر از دفعات قبل به خودم رسیدم،برخلاف همیشه لباس رنگ روشنی پوشیدم،ارایش محوی هم کردم و از خونه زدم بیرون
از شانس گندم تو ترافیک گیر کردم.ولی با فکر اینکه استاد خوش اخلاقه و مثل سری قبل بهم گیر نمیده تا حدی خیالم راحت شد.با ده
دیقه تاخیر رسیدم،بدو بدو خودمو به پشت در کلاس رسوندم.تقه ای به در زدمو وارد شدم،اما بادیدن استاد نامدار خشکم زد.وای خدای
romangram.com | @romangram_com