#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_50
از اینکه ببینه حواش جلوش داره زجر میکشه،روی سنگ قبر خیالیش نشسته و داره گریه میکنه.اما نمیتونه بره جلو نمیتونه بره اشکاشو
پاک کنه.
صدای مردی که سالیانه ساله شده کابوس رویاهاش شده شنیده شد:
_میبینی؟گریه هاشو میبینی؟هق هقاشو میبینی؟ببییییین قششششنننگ ببین و زجر بکش،برات تولد گرفته.
قهقهه ای زد و گفت:
_میذارم فعلا خوش باشه اما بعد....
قهقهه شیطانی زد.پسر با خشم برگشت طرفش چقدر دوست داشت این مرد رو با دستاش خفه کنه اما حیف که نمیتونست... حیف که
نمیشد ...با غصه سرش رو به سمت حوا برگردوند و بهش خیره شد که تو این سالا چقدرشکسته تر شده،غم عالم تو دلش سرازیر شد
زیر لب زمزمه کرد:
_یه روزی همه این کابوسا و اتفاقات تموم میشه حوای من،کوچولوی من.
مرد بازوی پسر رو کشید و با خشم گفت:
_عذاب دادنا بسه،باید خودتو برای ادامه نقشه های من اماده کنی.
به دنبال حرفش خنده پرحرصی کرد. اتش انتقامش نه تنها کمتر بلکه روز به روز بیشتر میشد...
*با اینکه خودش میدونست حوا کوچیکترین ربطی ب این ماجرا نداره اما وقتی ب فکر اتفاقاتی ک سرخودش اومده بود می افتاد.حس
انتقام بدتر تو وجودش زبونه میکشید.دوست داشت همه رو زجر بده تا ب زخمای قلبش التیام بده.نگاشو ب پسر دوخت حالش بدبود
دوباره با دیدن حوا حالش بدشده...ناخداگاه ذهن مرد پرکشید ب گذشته...سری تکون داد،ن نباید ب گذشته فکر کنه مرور گذشته باعث
میشه حالش بدشه...
~~~~~ازنگاه حوا~~~~~
به ارومی از جام بلند شدم،هوا تاریک شده بود.خم شدمو سنگ قبر رو بوسیدم.دستی زیر چشام کشیدم حالم منقلب شده بود.با قدمای
ناموزون خودم رو ب سر خیابون رسوندم.نگاهی ب ساعت کردم.حدود دوساعتی میشد ک اینجا بودم.اهی کشیدم کاش میشد ب گذشته
برگشت.گوشیم زنگ خورد باران بود،با بیحالی جواب دادم:
_جانم؟
صدای مضطرب باران بلند شد:
romangram.com | @romangram_com