#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_48
از لب تابم اتاقی که حوا توش بود رو چک کردم با ذوق داشت کتاب میخوند ،لبخندمحوی زدم همه کاراش مثل بچه هاس ،ناخوداگاه رفتم
تو گالریش رو یکی از عکساش زوم کردم چهره بی نقصی داره پوفی کشیدم،چرا اینجوری شدم؟!بعداز چند ساعت تلاش بی وقفه بالاخره
تونستم شماره رو برگردونم زنگ زدم. به پدر حوا خبردادم.
خبری از حوا نبود...از جام بلند شدم،کش و قوسی به بدنم دادم رفتم سمت اتاق،در زدم اما جوابی نشنیدم،با تعجب در رو باز کردم که
دیدم رو کاناپه خوابش برده چه منظره ی قشنگی بود،مثل بچه گربه ها تو خودش جمع شده بود.رفتم نزدیکش ناخوداگاه گوشیمو در
اوردم و یه عکس ازش گرفتم.رو کاناپه کناریش نشستم .نگاهم به پ لبای نیمه بازش افتاد.این دختر پُر بود از محدودیت حتی واسه
نگاهی که بهش میندازی باید بهش جواب پس بدی،چه برسه به اینکه بخوای لمسش کنی.
باید مثل یه خواهرکوچولوباشه برام،مثل عسل.زیرلب زمزمه کردم:
_خواهرکوچولو.
از واژه خواهر دلم لرزید ته دلم یکی فریاد میزد که واژه خواهر برای حوا مناسب نیست دستی لا ب لای موهام کشیدم.گیج شدم.نمیدونم
چی در انتظارمه.
*
~~~~~از نگاه حوا~~~~~~
دسته گل رو تو دستام فشردم.نگاهی به رز زرد تو دستم انداختم.با دیدنش غم عالم تو دلم سرازیر شد،بغض چنگ زد به گلوم.از ماشین
پیاده شدم.رفتم سمت مزاری که خیلی وقته شده پاتوقم.کنار سنگ قبرش نشستم.در گلاب رو باز کردمو قبرشو شستم،امروز تولدش بود.
بغض بزرگی اندازه یه گردو بیخ گلوم چسبیده بود.با هر دم و بازدم بغضم بزرگتر و بزرگتر میشد،با دستم نوشته روی سنگ قبرو لمس
کردم.نوشته ای که دوس دارم هر وقت خودمم مردم رو سنگ قبرم بنویسن:
"ابـــــے تر از انم که بـے رنگ بمیرم
از شیشه نبودمـ که با سنگ بمیرم
من امده بودم که تا مرز رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم
تقصیر کسی نیس که اینگونه غریبم
شاید خدا خواست که دلتنگ بمیرم"
romangram.com | @romangram_com