#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_30

*
با این حرفش سیخ سرجام نشستم به کل خوابم پرید،با بالاترین سرعت ممکن حاضرشدم و بدو بدو از خونه زدم بیرون یه دربست
گرفتم.نگاهی به ساعتم انداختم فقط ده دیقه تا شروع کلاس مونده و نیم ساعت راه باقی مونده بود،لعنتی حالا تو ترافیکم گیر کرده بودیم!
پول رو حساب کردم و تصمیم گرفتم مسافت باقی مونده رو پیاده برم.قدمام رو تند تند برمیداشتم به نفس نفس افتاده بودم.با هفت هشت
دقیقه تاخیر رسیدم،در کلاس رو زدم،با بفرمایید مردی در کلاس رو باز کردم،با دیدن جمعیت کلاس چشام گنده شد،همه چشم شده بودنو
منو نگاه میکردن،نگاهم به استاد افتاد که یه مرد 45ساله بود.با خوش رویی گفت:
_بفرما تو دخترم.
خجالت زده سرم رو پایین انداختمو معذرت خواهی زیر لبی بخاطر تاخیرم کردم،بزور بین اونهمه جمعیت باران رو پیدا کردم،با دیدن
چند تا از ترم بالاییا متوجه شدم که کلاس امروز مشترکه!
کنار باران نشستم و زیر لب گفتم:
_اینجا چخبره؟
مثل خودم زیر لب و پچ پچ مانند جواب داد:
_کلاس مشترک ما و ترم بالاییاس،واسه پروژه عملی.
اهانی زیر لب گفتم،استاد دفتری رو از کیفش در اورد و گفت:_خب یه حضور غیاب کنیم بعدش گروهبندی کنیم و تموم شه بره پی کارش راحت!
بعد خودش به حرف خودش خندید.استاد خوش اخلاقی بنظر میرسید.
دفتر رو باز کردو گفت:
_خب،ازاد؟
بخاطر شلوغی جمعیت برای حضور غیاب باید بلند میشدیم،بلند شدم و گفتم:
_بله؟
که انگار صدای یه نفر دیگه هم همراه صدای من شد.
به طرف صدا برگشتم با دیدن همون پسره ازاد حرصی نگاش کردم،داغ دلم تازه شد،بدون اینکه توجه کنم تو کلاسیم گفتم:
_کی با شما بود جناب ازاد؟
پوزخندی زدو گفت:

romangram.com | @romangram_com