#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_156
_حوا؟حوا خانوم؟نمیخواین پاشین؟
نشستم رو تخت از بس خوابیده بودم سرم درد گرفته بود.خمیازه ای کشیدم.نگاهی به دختری که کنار تختم وایساده بود کردم.با صدای
خشداری گفتم:
_ساعت چنده؟
_هفت غروبه.
با تعجب نگاهش کردم.تازه متوجه تاریکی هوا شدم.
_مامانم اینا کجان؟_همه رفتن شام خونه یکی از اشناهای اقای ادین،صداتون زدن ولی بیدار نشدین فکرکردن که حتما خسته این و ممکنه قفسه سینتون درد
بگیره گفتن که ویلا بمونین،ولی الان دیدم خیلی خوابیدین ترسیدم ضعف کنین اومدم بیدارتون کنم.
لبخندی بهش زدن و اروم پرسیدم:
_اسمت چیه؟
گونه هاش گل انداخت.سرشو انداخت پایین و گفت:
_مهناز.
لبخندم پررنگ تر شد و گفتم:
_چند سالته؟
_1۸سالمه.
_منم حوام20سالمه از اشناییت خوشبختم.
با لبخند شرمگینی گفت:
_منم همینطور.
ناخوداگاه پرسیدم:
_ازاد کجاست؟
با شیطنت گفت:
_تا یک ساعت دیگه میرسن.
ابروهام پرید بالا.یهو رنگم پریدو گفتم:
romangram.com | @romangram_com