#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_142

_همه ی تلاشمونو کردیم اما متاسفانه بیمار...
دیگه ادامه ی حرفشونمیشنیدم فقط میدیدم که لباش تکون میخوره.خدا یعنی حوا رفت؟چشمام سیاهی رفت،لحظه ی اخرصدای جیغ مامان
روشنیدم که به سمتم پرواز کرد.
***
با احساس تشنگی بیش از حد چشمامو بازکردم.گیج بودم.نمیدونستم کجام
حوا...تیر...بیمارستانیکدفعه باشتاب نشستم روتخت.یادحرف دکتر افتادم "ماهمه ی تلاشمونوکردیم"
انگار که قلبم از حرکت ایستاد.اخ حوا چقدر زود رفتی.حالم بدبود.زیرلب نالیدم:
_این رسمش نبود خدا.این رسمش نبود.
حس دیوونگی بهم دست داده بود و وقتی به این فکر میکردم حوا برای نجات من تیرخورده حال بدم مضاف میشد.مشتموکوبیدم به پنجره
شیشه ای که باصدای وحشتناکی شکست اماسوزش دستم کجا وسوزش عمیقی که توقلبم حس میکردم کجا؟
*
دراتاق بازشد و پرستاری بادادو بیدادوارد شد.اصلانمیفهمیدم چی میگه.تک تک کارای حوامیومد جلوی چشمام.اولین دیدارمون وقتی که
باماشین خوردم بهش.بغص توی گلوم سنگین و سنگین ترمیشد .وقتی توی کوه واسه اولین بار باهاش هم صحبت شدم.حالا تازه دارم
معنی اون نگاهای نگرانش رو میفهمم،مواقعی که باپناه هم صحبت میشدم.من چقدر خربودم که نفهمیدم. یاد مسبب مرگ حوا افتادم.پناه
دوست داشتم بادستای خودم خون کثیفشو بریزم.ازدردسیلی شدیدی که به صورتم خورد گیج به بابازل زدم که نگران داشت نگاهم
میکرد.وقتی متوجه نگاهم به خودش شد تنگ منو توبغلش کشید.چقدر به این آغوش احتیاج داشتم چندبار زد پشتم و گفت:
_چته توپسر؟آزاد من اینقدر ضعیف نبود حالا که اون خانوم نمرده تو چرا اینقدر داغونی؟
باشتاب خودمو ازش جداکردم بابهت بهش خیره شدم وباصدای خش دار گفتم:_چی؟نمرده؟اماخود دکترگفت که...
بابا لبخند ارامش بخشی زد وگفت :
_پسرخوب تواصلا گذاشتی که دکتر حرفشوتموم کنه؟دکتر گفت متاسفانه گلوله با قلبش اصابت داشته اما چون زود به بیمارستان
رسوندینش زنده مونده الان هم توبخش مراقبت های ویژست هممون منتظربهوش اومدنشیم
ازشدت خوشحالی زبونم بند اومده بود.باورم نمیشد...حوازندس.نفس میکشه باید ببینمش اره باید ببینمش
_بابا باید ببینمش.

romangram.com | @romangram_com