#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_136

_جانم عمو؟
_حواجان کجایی؟
با تعجب گفتم:
_خونم عمو چطور مگه؟
_حوا پناه و گروهش امشب عملیات دارن.
با بهت گفتم:
_چی؟عملیات؟
_حوا امشب باید بری شهربازی.
_عمو حالتون خوبه؟شهربازی چرا؟
_عملیات تو شهربازیه،تو امشب میری شهربازی و ازادرو از اونجا دور میکنی تا ما بتونیم اونارو دستیگر کنیم،اگه ما ازادو دور کنیم
صد در صد شک میکنن ولی به تو شک نمیکنن،حوا اگه مجبور نبودم بهت نمیگفتم.
با استرس گفتم:
_عمو ولی من.....
_ولی نداره،مگه نمیخواستی خودتو به بقیه ثابت کنی؟الان وقتشه،هروقت بهت خبر دادم برو به ادرسی که بهت میدم.
از استرس قلبم تند تند میزد.نفهمیدم چطوری شب شد،با زنگ زدن عموو دادن ادرس دم دستی ترین لباسمو پوشیدم و حرکت کردم سمت
مورد نظر.ساعتی
شهرباز ۸شب بود،مثل اینکه پناه به بهونه شهربازی رفتن با ازاد میخوان عملیاتو تو این محیط شلوغ انجام
بدن.وقتی به این فکر میکنم که میخوان ازادو بکشن قلبم تو سینه میلرزه.از استرس درحال خفه شدن بودم.وارد شهربازی شدم،بی نهایت
شلوغ بود هم اخرهفته بود هم نزدیک عید.حالا چجوری پیداش کنم؟چشمامو دور تا دور شهربازی چرخوندم.نیم ساعت بود که سرگردون
دور خودم میچرخیدم.حالا چجوری میخوام پیداش کنم خدا عالمه.اصلا به هیچ دردی نمیخورم.رویکی از نیمکتا نشستم و سرمو بین دستام
گرفتم.صدای جیغ،داد،خنده،گریه تو سرم اکو میشد.از جام بلند شدم نباید وقتو تلف میکردم، نگاهم افتاد به یکی از باجه های فروش
بلیط.یه نفر از پشت بی نهایت شبیه ازاد بود،با خوشحالی تقریبا پرواز کردم همون سمت. پسره چرخید،لعنتی،نبود اه.زیرلب زمزمه
کردم:

romangram.com | @romangram_com