#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_127

_نمیخوای خبری از حوات بشنوی؟
پسر با شنیدن اسم حوا اتوماتیک وار چرخید طرف عماد،قلبش به تپش افتاده بود.میدونست که یا اتفاقی افتاده،یا اتفاقی در حال
وقوعه.عماد وقتی نگاه پریشون پسر رو دید لبخندی رو چهرش شکل گرفت:
_حوات دوباره داره عشق تو کنج قلبش لونه میکنه.
پسر با بهت به عماد خیره شد،باورش براش سخت بود،که حوا بخواد عاشق بشه.
عماد قهقهه ای زد و گفت:
_حوات داره به مردی علاقه مند میشه که هرچی از اشغال و هرزه بودنش بگم کم گفتم.
پسر شتابزده از جاش بلند شد،از خشم و حسی به اسم تعصب و غیرت به نفس نفس افتاده بود.عماد با لذت به این حالت پسر چشم دوخت
و گفت:
_اما ایندفعه برخلاف دفعات قبل من طرف توام.
پسر گنگ به عماد زل زد،عماد با لبخندی شیطانی ادامه داد:
_من حوات رو از دست ازاد نجات میدم و کاری میکنم که از هم در حد مرگ متنفر بشن.
پسر نمیتونست باور کنه که عماد بخواد همچین کاری کنه،اما میدونست این کار عماد هم حتما بخاطر منافع خودشه.پسر منتظر به عماد
زل زد
عماد در حالی که همه حرکات پسر رو زیر نظر داشت گفت:
_اینکارو میکنم چون میخوام حوا دوباره مال من بشه،خانوم من بشه،همخواب من بشه.
پسر با شوک به عماد نگاه کرد.خشم،نفرت،بهت،تعجب،ناباوری،تعصب،غیرت همه حسایی بود که بهش دست داده بود.عماد با لحن
ترسناکی که رعشه به اندام پسر مینداخت گفت:
_و تو میدونی که قدرتشو دارم و اینکارم حتما میکنم.
بعد بدون توجه به حال پسر از اتاق خارج شد.دوزانو رو زمین افتاد،اشک تو چشماش حلقه زد،باورش براش سخت بود،چشماش رو با
درد بست.یاد حوایی افتاد که سر سنگ قبر خیالیش براش جشن تولد گرفته بود،یعنی واقعا حوا عاشق شده؟حوا عاشق شده؟لبخند پر دردی
زد و گفت:
_ارزوم خوشبختیته حوای من،من میمیمرم تا تو زندگی کنی،مطمئن باش وقتی عماد کاری کرد که اون پسر ازت متنفر شه خودم عماد

romangram.com | @romangram_com