#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_115
*
بعد از اون اتفاق همیشه هیراد نگرانم بودو بهم تذکر میداد.سرمو انداختم پایین،طاقت دیدن نگاهای جور وا جور رو نداشتم.نگاهم به
قیافه ی حرصی پناه افتاد،ناخواسته پوزخندی بهش زدم که چشم غره ای بهم رفت.نگاهم افتاد رو ازاد که کنار مامانش ایستاده بود و
داشت باهاش صحبت میکرد،مادرش فوق العاده بود،هم خوشگل،هم مهربون،مشخص بود که ازاد عاشق مامانشه.دیگه از جام تکون
نخوردم،چند تا دیگه هم اهنگ گذاشتن عسل خیلی اصرار کرد که بازم برقصم اما من مخالفت میکردم.بعداز شام پسری با بطری
نزدیکمون شد و روبه ازاد گفت:
_داداش ازاد با جرات حقیقت موافقی؟
_اگه بچه ها موافق باشن حتما.
دختری با موبایلی نزدیکمون شد گفت:
_اقا خودتونو جمع و جور کنین میخوام استوری بگیرم بذارم اینستا.
بعد دوربین جلوی گوشیشو اورد و شروع کرد به فیلم گرفتن.رفت کنار ازاد رو دسته مبلی که ازاد نشسته بود نشستوگفت:
_تولدت مبارک پسردایییییییی جونی.
ازاد لبخندی به دوربین زد و دختره فیلمو قطع کرد و گفت:
_حله اقا،بریم جرات حقیقت.
همگی پاشدیمو رفتیم حیاطشونو رو یکی از الاچیقاشون نشستیم. گفتن حالا کی بچرخونه؟پسری با شیطنت گفت:
_همون خانومی بچرخونه که داشت با داداش ازاد میرقصید.
بعد نگاهشو دوخت به من،همه جمع خیره شدن به من،با خجالت دست دراز کردمو بطری رو چرخوندم.سرش به طرف یه دختره و تهش
به طرف یه پسره افتاد.پسره جراتو انتخاب کرد و دختره مجبورش کرد که بپره تو استخر که ابش یخ بود.قیافه ی پسره دیدنی بود،وقتی
که پرید من سرمایی که به بدنش نفوذ کردو حس کردم،دختره چه بیرحم بود.خوشبختانه چند دور چرخیدو رو من نیفتاد.پسری بطری رو
چرخوند،تهش افتاد سرمن و سرش سمت عسل.عسل با لبخند شیطانی بهم زل زد و گفت:
_جرات یا حقیقت خانومی؟یهوپسری گفت:
_هیچ دختری جرات نداره که جراتو انتخاب کنه.
خصمانه نگاهی به پسره انداختمو گفتم:
romangram.com | @romangram_com