#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_23

گرفت . آن خشم تاریک و ناامیدی در من جوشید اما با شوخی او را عقب راندم . " شما هم
باید سعی کنید مثل ما مشکلتون رو حل کنید . یه وقت هایی مشت زنی می تونه برای
سلطنتی ها خوب باشه . " لیزا و کریستین به حرفهایم خندیدند .
کریستین با لبخندی طعنه دار وشیطانی به او نگاه کرد و همانطور که می خندید نیشهایش را
نشانش داد : " تو چی فکر می کنی ؟ شرط می بندم شکستت می دم . "
لیزا دستش انداخت : " تو خواب ببینی . " دوباره سرحال شد .
در حالی که نگاهش را از او برنمی داشت گفت : " آره واقعا . "
لحن صدایش آنقدرشهوت انگیز بود که ضربان قلب لیزا را سرعت بخشید . حسادت در
وجودم رخنه کرد . من و او در تمام طول زندگیمان نزدیکترین فرد برای همدیگر بودیم .
حتی می توانستم ذهنش را بخوانم . اما این حقیقت داشت : حالا کریستین بخش عظیمی از
دنیایش را تصاحب کرده بود و نقشی را برای او ایفا می کرد که من هرگز نمی توانستم
برایش ایفا کنم ، درست همانطور که کریستین نمی توانست هیچ وقت جای من را برای او
پر کند . ما هر دو به نحوی سر این مساله به توافق رسیده بودیم ، اما این حقیقت را دوست
نداشتیم که مجبوریم توجه اش را تقسیم کنیم و گهگاهی به نظر می رسید نگه داشتن آتش
بسی که ما به خاطر او حفظ کرده ایم کار بسیار دشواریست .
لیزا دست و گونه اش را نوازش کرد و گفت : " مودب باش . "
او گفت : " هستم ." هنوز صدایش کمی خش دار بود : " اما یه موقعهایی ... یه موقعهایی ،
خودت هم نمی خوای که من ... "
شکوه کنان با غرولندی ایستادم . " خدایا . من شماها رو تنها می ذارم . "
لیزا چند بار پلک زد و نگاهش را از روی کریستین گرفت . ناگهان به نظر شرمنده شد .
زمزمه کرد : " ببخشید . " سرخی کمرنگی روی گونه هایش را پوشاند . از آنجایی که مانند
دیگر موروی ها رنگ پریده بود در واقع یک جورایی او را زیباتر کرد . البته نیازی هم به
آن نداشت ، او همینطوری هم زیبا بود . " که بری ... نیازی نیست "
به او اطمینان دادم : " نه ، عیبی نداره . خسته ام ." کریستین از رفتنم زیاد ناراحت به نظر
نمی آمد . " فردا می بینمتون . " داشتم می رفتم که لیزا صدایم زد : " رز ؟ تو ... تو
مطمئنی که خوبی ؟ بعد از همه ی اون اتفاقات ؟ " به چشمان سبز یشمی اش نگاه کردم .
آنقدر نگرانی اش عمیق و شدید بود که قلبم را به درد آورد . درست بود که نسبت به هر
کس دیگری در جهان به او نزدیکتر بودم اما نمی خواستم که او را نگران خود کنم . وظیفه
ی من این بود که از او محافظت کنم . نباید برای محافطت کردن من به دردسر بیفتد ،
خصوصا اگر استریگوی ها ناگهان تصمیم گرفتند یک لیست ترور از سلطنتی ها بنویسند .

romangram.com | @romangram_com