#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_21

به قفسه ای تکیه دادم . خبر واقعا زود پخش می شود . ناگهان احساس سرگیچه کردم . "
درسته . "
کریستین پرسید : " واقعا ؟ فکر کردم اینها همش یه مشت خیالاته که از روی نگرانی
پخش شده . "
آن موقع بود که به یاد آوردم کسی نمی داند من آنجا بوده ام . " نه ... من ... من اونجا
بودم . "
چشمهای لیزا از تعجب در آمد و وحشت زدگی اش به من نیز سرایت کرد . حتی کریستین
که به جدیت و محکمی شهرت داشت وحشت در صورتش موج می زد . اگر شرایط طور
دیگری بود حس خوشایندی داشتم ، چون با دادن خبرم او را در آن حالت می دیدم . با
صدای نامطمئنی گفت : " داری شوخی می کنی . "
لیزا در ادامه ی حرفهای او گفت : " فکر می کردم می ری امتحان ارزیابیت رو بدی ...؟ "
حرفهایش را ادامه نداد .
گفتم : " برنامه همین بود اما انگار توی زمان و محلش بدشانسی آوردم . نگهبانی که قرار
بود ازم امتحان بگیره اونجا زندگی می کرد . من و دیمیتری وارد اونجا شدیم و ... "
نمی توانستم جمله ام را تمام کنم . تصاویر خون و اجساد بادیکاها جلوی چشمم آمد .
نگرانی ، هم در صورت لیزا و هم در پیمان موج می زد .
به آرامی پرسید : " رز، حالت خوبه ؟ "
لیزا صمیمی ترین دوستم بود ، اما نمی خواستم بداند که تمام این اتفاقات چقدر من را
ترسانده است . می خواستم محکم باشم . همانطور که دندانهایم را روی هم فشار می دادم
گفتم : " خوبم . "
کریستین پرسید : " چجوری بود ؟ " صدایش مملو از کنجکاوی بود ، اما همزمان معذب
نیز بود ، انگار خودش می فهمید که دانستن در مورد چنین اتفاق وحشتناکی درست نیست .
گرچه نمی توانست جلوی خودش را بگیرد . خوددار نبودن خصیصه ی مشترکمان بود .
" اون ... " سرم را تکان دادم . " نمی خوام در موردش حرف بزنم . "
کریستسن شروع به اعتراض کرد اما سپس لیزا با فرو بردن دستش در میان موهای براق
مشکی اش او را ساکت کرد. در آن لحظه جو سنگین شد و با خواندن ذهن لیزا متوجه شدم
ناامیدانه دنبال موضوع جدیدی است تا بحث را عوض کند . پس از چند ثانیه گفت : " می
گن این ماجرا برنامه ی دید و بازدید تعطیلات عید رو خراب می کنه . خاله ی کریستین
قراره به دیدنمون بیاد اما بیشتر مردم نمی خوان سفر کنند و در عوض می خوان بچه
هاشون توی مدرسه ، جایی که امنه بمونن . از این می ترسن که این گروه از استریگوی ها

romangram.com | @romangram_com