#آکادمی_خون_آشام_(جلد_دوم)_پارت_20

. زمانی که دیگر در دیدرسش نبودم به سمت کتابخانه تغییر مسیر دادم . باید لیزا را می
دیدم و از طریق پیمان فهمیده بودم که او آنجاست .
در طول پیاده روی سنگی و مشکی حیاط مدرسه که از خوابگاهم تا دومین ساختمان اصلی
ادامه داشت قدم می زدم . برف کاملا چمنها را پوشانده بود اما پیاده رو را با دقت بسیار از
برف و یخ پاک کرده بودند . این مسئله من را به یاد خانه ی بادیکاسهای بیچاره انداخت .
ساختمان عمومیِ بزرگ ، به سبک معماری اروپای غربی تزیین شده بود . دارای فضاهای
وهم آور بود و بیشتر به صحنه ی فیلمبرداری شبیه بود تا مدرسه . در داخل ساختمان نیز
آن حال و هوای مرموز و تاریخ باستانی همه جا را فرا گرفته بود . دیوارهای بلند سنگی و
نقاشی های جنگهای باستانی با کامپیوترها و چراغهای فلورسنت ادغام شده بودند . رد پایی
از تکنولوژی مدرن در آنجا وجود داشت اما هیچ وقت غالب بر سبک باستانی نبود .
ازدرب ورودی الکترونیکی رد شدم و بلافاصله به قسمت پشتی کتابخانه ، جایی که در آن
کتابهای جغرافیا نگهداری می شد رفتم . با کمال اطمینان لیزا را در حالی که روی زمین
نشسته و به قفسه ی کتاب ها تکیه داده بود ، دیدم .
سرش را از روی کتابی که بر روی یکی از زانوانش بود بلند کرد و گفت : " سلام " دوست
پسرش کریستین در حالی که کنارش نشسته بود سرش را روی زانوی دیگر لیزا گذاشته
بود و آن را به نشانه ی سلام تکان داد . با توجه به خصومتی که گاهی بینمان بالا می
گرفت آن حرکتش نهایت لطف بود ، به منزله ی این بود که من را در آغوش گرمش جای
داده است . با وجود لبخند کوچکی که لیزا روی لب داشت ، نگرانی و ترسش را احساس
کردم . احساساتش در پیمانمان بلند خوانده می شدند . فهمیدم که ماجرا را می داند .
چهار زانو نشستم و گفتم : " پس شنیدی که چه اتفاقی افتاده . " خنده اش محو شد و
ناآرامی و ترس درونش شدت یافت . خوشحال بودم رابطه ای فوق طبیعی داشتیم که به
من این فرصت را می داد از او بهتر محفاظت کنم ، اما حقیقتا نیاز نداشتم که احساساتش ،
حالات روحی آشفته ی خودم را شدت ببخشند .
به خود لرزید و گفت : " وحشتناکه . " کریستین سرش را بلند کرد ، انگشتانش را در
انگشتان لیزا گره کرد و دستش را فشرد . لیزا نیز در جواب دستش را فشار داد . آنقدر آن
دو عاشق همدیگر بودند و مثل عسل ، با هم شیرین رفتار می کردند که وقتی در کنارشان
بودم حتما باید دندانهایم را مسواک می زدم . خوشبختانه به خاطر اخبار کشتار، در آن
لحظه به احساساتشان غلبه کردند .
"اونا می گن ... می گن کار شش یا هفت استریگوی بوده و اینکه با کمک انسانها تونستند
طلسم محافظ رو بشکونن . "

romangram.com | @romangram_com