#آکادمی_خون_آشام_(جلد_اول)_پارت_19


و او دیمیتري چیزي نمی گفتند و طوري قدم می زدند انگار امروز هم مانند هر روز دیگر بود اما وقتی
.رسیدیم عکس العمل هم کلاسی هایم می گفت که امروز مثل همیشه نیست
هنگامی که وارد شدیم آن ها صف بندي بودند و درست مثل زمان صبحانه در تالار ناهار خوري تمامی
.چشم به ها من افتاد.انگار من یک شهاب سنگ یا یک هیولاي سیرك بودم
بسیار خب. اگر قرار بود مدتی اینجا گیر بیافتم پس نباید بیش از تر این از آن ها می ترسیدم.قبلا من و لیزا
.به این مدرسه احترام می گذاشتیم و الان وقتش بود تا دوباره آن به را همه یادآوري کنیم
به دنبال چهره اي آشنا، تمام چهره هاي نوآموزان خیره اي که دهانشان باز مانده بود را بررسی کردم.یکی از
.آن را ها شناختم به و سختی توانستم جلوي پوزخندم را بگیرم
هی میسون، دهنت آب نیافته، اگر داري منو لخت تصور می کنی بهتره یه وقت ِ دیگه تنهایی این کارو "
" .بکنی
چندین صداي بیرون دادن نفس و خنده ي زیر لبی سکوت را شکست، میسون آشفورد خودش را جمع و
جور کرد، لبخندي یک وري تحویلم داد با. وجود موهاي قرمزي که همه جا دیده می شد و تعداد کمی کک
.مک ، خوش چهره بود، ولی نه زیبا
.به علاوه اون یکی از بامزه ترین بچه هاي کلاس بود ما. دوباره دوستان خوبی می شدیم

" .امروز، روز منه، هاتاوي، جلسه ي امروز رو من رهبري می کنم "
" .جواب دادم: " جدا؟ هاه، خب، فکر می کنم وقت خوبی هم بوده که منو لخت تصور کنی
یکی از فاصله ي نزدیک گفت: " همیشه وقت خوبیه که رو تو لخت تصور کرد. " تنش اضافی هم از بین
.رفت.ادي کاستیل بود، یکی دیگر از دوستانم
دیمیتري سرش را تکان داد و دور شد، چیزي زیر لب زمزمه می کرد که به نظر نمی آمد ستایش یا تمجید
باشد و. خب من ... دوباره یه نوآموز بودم.اینجا یه گروه باحال بود، گروهی که کمتر به شجره نامه ي آدم
.توجه می کرد، بر عکس دانش آموزان موروي
کلاس، من را درگیر کرده بود، به طوري که خودم را در حالی یافتم که می خندیدم چیزهایی را می دیدم
که قبلا فراموششان کرده بودم.همه می خواستند بدانند ما کجا بودیم، ظاهرا من و لیزا تبدیل به یک داستان
جالب شده بودیم.البته نمی توانستم به آن ها بگویم چرا اینجا را ترك کرده بودیم، بنابراین متلک می انداختم
.و بحث را عوض می کردم، نمی دانید چقدر به درد می خورد
گردهمایی شاد ما چند دقیقه بیشتر دوام نیاورد، زیرا نگهبانان بزرگسالی که بر تمرین نظارت می کردند جلو
آمدند و میسون به را خاطر سهل انگاري در وظیفه اش سرزنش کردند او. هنوز هم با لبخندي بر لبانش سر
.همه داد می زد و راجع به فواید ورزش سخنرانی می کرد.متاسفانه بیشترشان از را قبل بلد بودم

او در حالی که دستم را می گرفت گفت: " یالا هاتاوي، تو می تونی با من یار بشی.بذار ببینم این همه مدت

romangram.com | @romangram_com