#سه_دوست_پارت_41
-به نظرت خانواده ات میذارن با 2 تا پسر غریبه بری بیرون ؟ اونم کجاااااا ؟ کوووووووه ؟
راست میگفت ... پدرش هرگز چنین اجازه ای به او نمیداد ... اما پدرش بود ... دوستش داشت ... نمیتوانست بی اذنِ او کاری کند ... علی رضا را دوست داشت ... نه ... عاشقش بود ... نمیتوانست دلش را بشکند . با زبانش لبهایش را تر کرد و گفت :
-ساعت چند ؟
-بهت خبر میدم تا نیم ساعت دیگه .. تو از الان آماده باش .
-اوکی .
-خداحافظ
-خداحافظ
تماس را قطع کرد .. سرش را میان دستانش گرفت
روی کاناپه ی مورد علاقه اش دراز کشیده بود و مشغول بازی با ناخن هایش بود ... صدای مادرش را شنید .. دیگر تصمیم گرفته بود بی تفاوت باشد .. با چند دقیقه صبر از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت . در چهارچوب درب آشپزخانه ایستاد و دست راستش را به کمرش زد و منتظر به مادرش که به کابینت ام دی اف تکیه داده بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه هم نگاهش روی مهوش خانم ثابت شد .. نمیدانست چه هیزم تری به آن پیرزن فروخته بود که اینگونه نگاهش میکرد .... باز هم بی تفاوتی .... با ناخن های پایش ساق پایش را خاراند و پوفی کرد و گفت :
-صدام کردی بیام نگات کنم ؟
-زهرا خیلی وقیح شدیا .
-جونه عشقت ادامه نده .. کاری نداری برم .
-کجا میخوای بری ؟
همانطور که قصد خروج از آشپزخانه را داشت گفت :
-فردا شب هم با بچه ها میریم کوه ..
مادرش با صدای بلند گفت :
-وایسا ببینم زهراااااااا .
زهرا در جایش ایستاد و گفت :
-بفرما .
-با کی میخوای بری بیرون ..
زهرا با خونسردی گفت :
-میترا و رزیتا و علی رضا و حسین .
-زهراااااااااااااااا ؟؟؟؟
زهرا به سمت مادرش برگشت و گفت :
-جانِ دلِ زهرا ؟
-مسخره بازی در نیار زهرا . تو ... تو میخوای با دو تا پسر غریبه بری کوه ؟
زهرا با زبان درازی مخصوص خودش گفت :
-یِسسسسس ...
-چرا تو اینقدر بچه ای ؟
زهرا شانه هایش را بالا انداخت و گفت :
-نمیدونم .
مادرش با صدای بلندی گفت :
-تو حق نداری بری کوه . فهمیدی ؟
-من میرم .
-من بهت همچین اجازه ای رو نمیدم .
-نیازی به اجازه تون نیست .
romangram.com | @romangram_com