#سه_دوست_پارت_38

-من کاچی دوست ندارم که .

-ولی مجبوری بخوری .

-کی گفته ؟

-مادرشوهرت .

-اِه ؟؟؟ اگه اینطوره که دیگه حرفی نیست ...

-خب ما بریم دوستمون اونجا تنهاست ...

-آره برو بلکه من بتونم یه نفس راحـــــت از دستت بکشم .

-پرروء از خود راضیییییییی .

سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت زهرا .. همین که وارد پذیرایی شدم نگام افتاد به همون مبل .... یاااا خدا .... زهرا کجـــــــاست ؟؟؟!!!

رزیتا از کنار زهرا بلند شد و به سمت نگار رفت . زهرا به دور و برش نگاه کرد و سری تکان داد .. معذب بود ... ای کاش در کنار آریان میماند ... ای کاش ... الان دیگر ؟؟ با چه رویی ؟؟؟ با چه رویی دوباره به خانه عمه اش برگردد ؟؟؟

هر چه بیشتر فکر میکرد به کمتر نتیجه ای میرسید . با نا امیدی سرش را پایین انداخت و مشغول به پوست کندن خیارش شد .. چند دقیقه ای گذشت که ویبره ی گوشی اش در جیبش لرزید ... ظرف میوه اش را روی میز مقابلش گذاشت و گوشی اش را از جیب مانتوئش درآورد . به صفحه گوشی اش خیره شد .. پوفی کرد و اجبارا دکمه ی اتصال را فشرد .

-بله ؟

-سلام.

-علیک

-زهرا چیزی شده ؟

-حسین اعصاب ندارم .. حرفی داری زودتر بزن .

-چت شده ؟

-چیکار داری ؟

-پاشو بیا پایین کارت دارم .

زهرا با تعجب گفت :

-بیام کجا ؟!

-بیا پایین مجتمع کارت دارم .

-تو کجایی دیوونه ؟

-در همین خونه ای که الان توشی .

-من خونمون نیستم .

-منم در خونتون نیستم .

-پس ...

-فکر کنم خونه برادر رُزی باشه .

زهرا با تعجب و صدای نسبتا بلندی گفت :

-اینجـــــــــــــــا ؟!!!!!!

-بیا پایین دیگه منتظرتم بدو .

-خیلــــــــــی روانیئی

سریع تماس را قطع کرد و گوشی اش را در دست گرفت ... نگاهی به رزیتا انداخت .. گرم صحبت با نگار بود ... آرام از جایش بلند شد و به سمت دبر خروجی خانه رفت .. کفشهایش را پوشید و از خناه بیرون رفت ....

وقتی از مجتمع بیرون رفت با چشمانش دنبال حسین گشت . در همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد ..

-الو ؟ پس تو کجایی ؟

-تو ماشین .


romangram.com | @romangram_com