#سه_دوست_پارت_33





- زهرا ؟؟ عصر ساعت 5 آماده ای .. میریم خونه تون .





- حرف زیادی هم نباشه .





با حرص بازوی زهرا را رها کرد و سریع به سمت درب اتاق رفت و نگاهی کوچک به زهرا انداخت و پوزخند زد و از اتاق خارج شد . زهرا پوفی کرد و سعی کرد ادای آریان را در بیارد :





- ساعت 5 آماده باششششش ... هه .. توهم ... اصلا این کیه که به من امر و نهی میکنه ؟؟





جمله های آخر را با بغض گفت .. اما در آخر اشکهایش بیرون ریخت ... اشکهایی که خودش هم دلیلی برای بیرون آمدنشان نمی دانست ...

همینجور که داشتم مانتومو اتو میکردم . هر از گاهی هم نگاهی به گوشیم مینداختم .. اگه بهم میگفتن اعضای بدنتو نام ببر میگفتم . چشمم ... گوشم ... دستم ... گوشیم ... پام ...

کلا گوشیم هم جز اعضای بدنم حساب میشد . امروز همه دعوت بودن خونه نیمائینا .. حالا خودمم دلیلشو نمیدونستم . ولی خب دیگه .. بعد از اتو کردن مانتوم . نگاه به صفحه گوشیم انداختم . اِه ؟ داشت زنگ میخورد .. چه عجب .. زهرا بود . سریع جواب دادم :

- بله ؟

- سلام رزی .

صداش بغض دار بود واسه همین پرسیدم :

- گریه کردی زهرا ؟

- نه ...

- آخه صدات ؟

- تازه از خواب بیدار شدم . رزی کارت دارم .

- بگو عزیزم .

- من باید بیام پیشت .

- چیزی شده ؟

- میخوام ... میشه ... بیام پیشت ؟

- باشه عزیزم . ولی چرا ؟

- آریان ... من نمیخوام برم خونه مون .

- چرااااااا ؟؟

- حالا میام بهت میگم ..

- باشه عزیزم من مشکلی ندارم . فقط ...

- فقط چی ؟

- ما الان داریم میریم خونه نیما . تا شب نیستیم . از فردا بیا .

- اِه ؟ خیله خب .


romangram.com | @romangram_com