#یاسمین_پارت_94


در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت :

-بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه .

همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خلاصه خونه بقدري بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت :

-ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و ...

-مرده شور افكارت رو ببرن كاوه .

كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو .

برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم



آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟

كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش.

همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد .

وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون بشم و در استخدام خانواده ستايش !

يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو فكر . يكي دو دقيقه اي اصلا متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد .

فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟

-ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟

فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم !

-چندتا ؟

لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت :

- با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن .


romangram.com | @romangram_com