#یاسمین_پارت_78
-چرا حق با شماست .
فرنوش – خب شروع كن .
- شما بفرماييد .
فرنوش – من حرفامو زدم ولي تو نه . الان نوبت توئه كه حرف بزني .
- چي بگم ؟
فرنوش – اين موقع ها ، يه پسر به يه دختر چي مي گه ؟
- نمي دونم . تا حالا اين كارو نكردم . تجربه شو ندارم .
فرنوش – نكنه بيخودي اومدم اينجا ؟ اشتباه نكردم ؟
-نه ، نه . خيلي هم كار درستي كردين .
فرنوش- پس چرا چيزي نمي گي ؟
-شروعش كمي سخته . نميدونم چه جوري و از كجا بايد شروع كنم ؟
فرنوش- بايد اختيار زبونت رو به دلت بدي . همونطور كه من ديروز اينكارو كردم .
سرم رو انداختم پايين . خيلي دلم مي خواست هر چي تو دل دارم ، براش بريزم بيرون . چند دقيقه اي ساكت ، به زمين خيره شده بودم . اصلاً زبونم نمي چرخيد كه حرفي بزنم .
فرنوش- يادمه دبيرستان كه بودم . دو تا معلم داشتيم كه اخلاقشون درست برعكس هم بود . يكي شون وقتي مي رفتيم پاي تخته تا درس جواب بديم ، اگه درست بلد نبوديم ، اونقدر با سوال هاشون كمكمون مي كرد تا هم اون قسمت هاي درس رو كه نخونده بوديم ياد مي گرفتيم هم نمره خوبي !
برعكس اون يكي معلم . خشك و سرد . وقتي آدم رو پاي تخته مي برد ، هر چيزي هم كه بلد بود از يادش مي رفت . فكر كنم من هم مثل اون معلم خوب بايد كمي بهت كمك كنم .
خنديم و گفتم :
- هر شاگردي آرزو داره كه يه معلم خوب گيرش بيفته .
فرنوش – اول از همه مي خوام بدونم تو من رو دوست داري ؟
لحظه اي صبر كردم و بعد گفتم :
romangram.com | @romangram_com