#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_52


ی قطره اشک از چشمم افتاد: دوسش دارم...

روبه فروشنده گفت: میشه داخل حلقه حروفی رو حک کنید؟!

فروشنده لبخند زد: البته...فردا اماده میشه...می تونید بیاین ببرین...

عماد برگشت سمت من: موافقی؟!

سرمو به معنیه اره تکون دادم...

عماد متنی که باید حک بشه؛ روی کاغذی نوشتو دست فروشنده داد...

از طلافروشی بیرون اومدیم؛ دیگه ته دلم استرس نداشتم...خوشحال بودم! عشقی که بینمون بود بهم قوت قلب میداد...که نترسم! از اینده...از وضعیت الانمون...عماد دم گوشم گفت: تو که لباس نیاوردی...نمیخوای لباس بخری؟؟

نگاهمو بین مغازه ها چرخوندم: موافقم...

- پس هرچی من بگم برمیداری!!

اخم کردم: اومدیمو تو لباسی انتخاب کردی,که مناسب نبود اونوقت تکلیف چیه؟!

ی تای ابروشو بالا برد: گفتم اخم نکن.....

صورتمو جمع کردمو زبونمو بیرون اوردم! خندید!

- ببخشید؟!

هردو سمت صدا برگشتیم! دختر خوشگلو شیک پوشی بهمون نزدیک شد....موهای مشکی و براقش از زیر روسریه کوچیکش پیدا بود؛ زیباییش تا حدی بوده ناخواسته بازوی عمادو گرفتم! عماد رو به دختر گفت: بفرمایید؟!

دختر لبخند زد: آآآآآ...ببخشید...فک کنم اشتباه گرفتم...معذرت میخوام...

عماد اخم کرد: خواهش میکنم...دستمو گرفتو سمت مغازه ای کشید؛ برگشتم پشت سرمو نگاه کردم؛ دختر هنوز ایستاده بودو نگاه میکرد...

با صدای عماد نگاهمو ازش گرفتم: مهسا....حواست با من باشه...

- با توإ...

- میدونی چیه...خرید لباس بمونه برای بعد...هردومون خسته ایم...بریم خونه هان؟!

لبامو غنچه کردم: شام بخریم؟؟؟؟

به لبام خیره شد! دستمو گرفتو سمت راه پله های مرکز خرید کشید...

romangram.com | @romangram_com