#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_127


خندید:مهم نیست...ی سال میگذره ازش...(اشاره کرد به عماد) هنوزم وقتی حرف تو میشه قاطی میکنه...برو پیشش

ازم جدا شد و سمت اتاقک نگهبانی رفت...با قدم های ارومی سمت عماد رفتم :سلام...

نگاهشو از اتیش گرفتو دوخت بهم:پیمان اینجاست واس چی اومدی؟....(از روی زمین بلند شد و اومد سمتم یکی از قابلمه ها رو از دستم کشید و با دست آزاد بازومو گرفت و سمت در کشید:برو دیگه اینجا پیدات نشه....

دوباره بغض کردم....کنار در قابلمه رو زمین گذاشتو درو باز کرد! نتونستم راحت ازش بگذرم و از پشت بغلش کردم:عماد...دوست دارم....

دستامو از روی شکمش برداشتو روی قلبش گذاشت(و تاریخی که دوباره داشت تکرار میشد):مهسا...این قلبم برای تو میزنه....

خندیدم! یادش اومد!!! برگشت من و با خنده گفت:میخوام با حاجی صحبت کنم بیام خواستگاریت!!.....

با خنده گفتم:عماد چی داری میگی؟....(ی قدم ازش فاصله گرفتمو داد زدم) لعنتی بابام ی ساله مرده...چرا یادت نمیاد....چرا یادت نیست روزای عاشقیمون؟...چرا یادت نیست تو کامیاری؟...

اخم کردو انگشت اشارشو گذاشت روی بینیش:هیسس...پیمان اینجاست...میشنوه...

بی توحه به حرفاش از جلوی در پسش زدمو سمت ماشین دویدم! ماشینو روشن کردم! از توو اینه دیدم که کنار در ایستاده و نگام میکنه و این نگاه اتیش زد به قلبم! پامو روی ترمز گذاشتمو از ماشین پیاده شدم! نگاهامون گره خورد...دویدم سمتش! منو به اغوش کشید و اروم زمزمه کرد:میخوام برای همیشه بمونی کنارم!! فردا بیام؟...

سرمو بالا پایین کردم:به حاجی میگم...بیا...

ازش جدا شدمو سمت ماشین رفتم! دیگه نگاش نکردم...که اگه دوباره نگاهشو پشت سرم میدیم...به اتیش میکشیدم هرچی هجرانو جداییه....عاشق باشیو سهمت بشه دوری؟ عاشق باشیو به معشوق نرسی؟...

تا خونه گریه کردمو مرور کردم خاطرات زنده ی روزای عاشقیمونو...!!

کلید داخل قفل چرخوندمو اروم درو باز کردم! با باز شدن در نوشینو امیرعلی از هم فاصله گرفتن! شرمزده سرمو انداختم پایین:ببخشید...باید در میزدم...

نوشین از روی مبل بلند شدو بهم نزدیک شد:عب نداره عزیز دلم....عطا رو خوابوندم...

لبخند زدم:دستت درد نکنه...

امیرعلی تکیشو داد به مبل:یادش نیومد؟

سرمو به معنیه نه تکون دادم:میخواد از حاجی اجازه بگیره...(هق هق کردم) بیاد خواستگاری....

نوشین دستمو گرفتو سمت مبل کشید:ای بابا...یعنی هیچ راهی نیست؟....

اشکامو پاک کردم:قدر روزای باهم بودنو بدونید....زود تموم میشه...

از روی مبل بلند شدم که امیرعلی صدام زد:مهسا...فهمیدم....

برگشتم سمتش، ادامه داد:عطا...

romangram.com | @romangram_com