#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_125
بی توجه به حرفایی که دقیقا یکسال پیش شنیده بودم؛ از کنارس رد شدمو سمت اتاقک نگهبانی رفتم...
پشت سرم اومد: مهسا کجا میری؟!...بچه ها اینجان ی وقت مارو باهم میبینن...
برگشتم سمتش: خب ببینن...
اخم کرد: چی داری میگی؟!..
دستشو گرفتمو سمت اتاقک کشیدم؛ وارد که شدیم دستشو کشید: دارم شک میکنم به عقلت...
روبروش ایستادم! خیره شدم به عشقی,که دوباره داشت جوونه میزد!!!من این بازیه جدیدو دوس دارم....
این دفعه مطمئنم برندش منم....
خیره شدم به لباش و زمزمه کردم: میخوام مکانیک شم!!...
تعجبش تبدیل به خنده شد: واقعا؟!...باشه...کی شروع کنیم؟!..
بهش نزدیک شدم؛ دستمو روی قلبش گذاشتم...با تعجب به دست من نگاه کرد: فک کردم گفتی مکانیکی یاد بگیری؟!...
خندیدم!از ته دل خندیدم...:میخوام بمونم....
اخم کرد:مهسا برو...حاجی بفهمه از دستم ناراحت میشه....
بغض کردم:عماد منو یادت نیست؟
متعجب نگام کرد:چی داری میگی؟...خب تو مهسایی دیگه...خانوم مهسا سعادتی...دختر حاج عطا سعادتی
چیزی روی سینم سنگینی کرد!! نتونستم نفس بگیرم!! به خس خس افتادمو از اتاقک بیرون زدم پشت سرم اومد:میخوای فردا بیا؟هوم؟....
بی توجه به حرفش از تعمیرگاه بیرون زدم! پشت فرمون نشستم و شماره ی امیرعلی رو گرفتم....بعد از دو بوق جواب داد:مهسا ؟ چی شد؟....
با گریه گفتم:یادش نیومد....منو یادش نیومد....
-ای بابا...خب حالا بیا خونه....
اشکامو پس زدم:شماره ی فرزادو بده...
-میخوای چیکار؟...
-میخوام باهاش حرف بزنم اون دوست صمیمیش بوده بهتر میتونه کمکم کنه...
romangram.com | @romangram_com