#تو_از_کجا_پیدات_شد_پارت_122
نوشین دستامو ول کردو سمت اتاق دوید...
نفسام تند شده بود...خوشحالیه به دنیا اومدن پسرم! با غم ندیدن عماد...از بین رفته بود...خیره شدم به حلقه ی دستم...دستمو به لبم نزدیک کردم و بوسیدم اسمشو...دوس داشتم اگه نیست! نباشم...اگه نفسش میره! نفسم بره...نوشین کنارم نشستو دستمو گرفت...لباش تکون میخوردو اشکاش سرازیر میشد! ولی من...تو دنیای خودم بودم! // خیلی وقتا از خودم پرسیدم! کی عاشق عماد شدم...ولی یادم نیومد...خیلی جاها نگاهش! خندیدنش! حرف زدنش!دلمو لرزونده...اون وقتایی که تو جمع بودیمو با سنگینیه نگاهش چشمام مچ نگاهشو میگرفت! روزای خوبی بود...کاش بشه تکرار شن! اون حرف زدنا...مچ گیری ها...لبخندا...
کوتاه بود زندگیمون ولی من دست پر شنمو رو به افق گرفتم..نگران باد هم نیستم....//
با سیلی ای که به صورتم خورد هوشیار شدم؛ امیرعلی بود داد زد: نخواب مهسا...رسیدیم
لبای خشک شدمو تکون دادم: عماد...
با چشمای نگرانش نگام کرد: پیداش میکنم
نوشین دستمو گرفت: بذار کمکت کنم! اون پسملتم که ی دقیقه از خودت جدا نمیکنی...
به چهره ی عطا نگاه کردمو لبخند زدم: نمیتونم ازش جدا شم...
مریم اومد سمتم: بده من ببینم...( عطارو ازم گرفت) ای جااانم خوشگل خاله...
امیرعلی زیر بازومو گرفت : مواظب باش ...میخوای پله هارو کولت کنم؟!
خندیدم: واای تورو خدا...امیرعلی؟!...
سرمو بوسید: جونم خواهر کوچولوم...
اروم پله ها رو بالا رفتم؛ با دیدن لاله جلوی در بغض به گلوم چنگ زد! اروم زمزمه کردم: لاله جون؟!..
اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و اسپندو دور سرم چرخوند: خوش اومدی عزیزم...ان شالله قدمش مبارک باشه برات...
چونم لرزید و اشکام ریختن! امیرعلی کلافه گفت: ای بابااااا...من به زور جلوی اشکای اینو گرفته بودم...برید کنار بذارید رد شیم...
وارد خونه شدم!خالی بود! نه از اثاث ...از همه ی دنیام...رو به امیر گفتم: پس..عماد کجاست؟!...تو گفتی بریم خونه بریم خونه....اینجا که کسی نیست
پوفی کردو سمت آشپزخونه رفت: حالش خوبه...نترس! از منو تو سالمتره...
اخم کردم: پس چرا نمیاد پسرشو ببینه؟!...من به جهنم
شیشه ی ابو از یخچال بیرون کشیدو به لبش نزدیک کرد: دستش بنده...
romangram.com | @romangram_com