#شاه_کلید__پارت_27


ای تو روحت سپهر که یه لحظه نمیذاری ادم آرامش داشته باشه! (اخه این اعصابه من دارم؟!)

تا وقتی برسیم چشمامو روهم گذاشته بودم اما عطر تن سپهر نمیذاشت که بخوابم.......

وقتی رسیدیم بالاخره چشامو باز کردم و ..........





از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در و زنگ زدم...

بعد چندثانیه در با صدای ضعیفی باز شد و همگی رفتیم تو... تا وارد شدیم همه ریختن سرمون! اوه اوه بازم بساط ماچ و بوسه! اه الان آبیاری میشیم شدید! یه لبخند مصنوعی زدم و بعد از سلام و احوال پرسی با همه رفتم تو اتاق تا لباسمو عوض کنم.....

تنها کسایی که بودن داییم،

آرمینا هم بلافاصله بامن اومد تو اتاق و گفت:

ـ وای رزی ، رزی، رزی! اری رو دیدی؟!

من ـ وای آره بابا دیوونه!

ارمینا ـ به جون تو خیلی جیگر شده من دلم واسش ضعف رفت...

من ـ باشه ببین فقط امشب هوامو داشته باش سپهر ضایعم نکنه!

آرمینا ـ برو دارمت!

چند لحظه بعد سپهر و ارسلان و ارغوان(خواهر ارسلان) وارد شدن...

من و آرمینا ساکت شدیم... هرسشون اومدن نشستن سپهر هم کنار من نشست...

همه سکوت کرده بودن کلا کسی حرفی واسه گفتن نداشت مطمئن بودم حوصلشون سر رفته.... ارغوان و ارسلان همسن بودن....16 سالشون بود...


romangram.com | @romangram_com