#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_99
( هستی)
حسابی رو مخم بود این پسره ی چندش..همینمون مونده بود این جوجه تیغیه خز بهمون گیر بده که اونم به یاری خدا تکمیل شد...پسره ی شلوار پارچه ای مشکی پوشیده بود با ی پیرهن بنفش خیلی جیغ با ی کتونیه سفید..موهاشم کپی جوجه تیغی برده بود بالا...خیلی خز بود
_ مهسا: عاخه اومل تو اول برو یاد بگیر که کتونی سفید رو با شلوار پارچه ای اونم شلوار پارچه ای مشکی نمیپوشن بعد بیا دختر بازی کن...ایششش
_پسره: جوووون تو بیا یادم بده خوووب...انگاری قسمت شلوارشو خیلی دوس داریا به اون دقت کردی...
دیگه خیلی داشت بیشتر از کوپونش حرف میزد جوش اورده بود
ی قدم بهش نزدیک شدم پامو اوردم بالا و زانوم محکم زدم تو شیکمش دولا شد دستش گذاشت رو دلش: آی آی آی آی آی چکار میکنی دختره ی بشعور
عع پس هنوزم زبونش درازه همونجوری ک دستش رو دلش بود و به سمت پایین خم شده بود ی دونه محکم با آرنج کوبیدم پشت گردنش....پهلوی خودمم درد گرفت اما مهم نبود...پخش زمین شد..ی دستش رو گردنش بود اون یکی هم روی دلش و داشت هیی آه و ناله میکرد...بچه ها هم داشتن میخندیدن...بازم بهش نزدیک شدن که خوشو روی زمین عقب کشید ولی من ول کن نبودم...هنوز باید یکی دیگه از ضرب دسته هستی خانوم نوش جان میکرد...نزدیک شدم بهشو با تمام قدرت با پام ی ضربه زدم ب شیکمش
هممونجوری خودشو کشید عقب و یکم که ازم دور شد بلند شد و پا به فرار گذاشت...پری و مهسا منفجر شده بودن از خنده...
_پری:مطمینید این پسر بود؟!
_مهسا:حالم داشت بهم میخورد...ایول هستی خوشگل حقشو گذاشتی کف دستش
_هستی:یکی مثل این یا یکم بهترش قراره شوهر ما باشه...واقعا توف به این زندگی که امثال اینا میخوان تکیه گاه ما باشن
دوباره برگشتیم سرجامون و نشستیم
( مهسا )
نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که باز سروکله ی اون چهارتا پیدا شد...لابد میخوان سفرو زهرمون کنن...شانس نداریم که...حالا درسته به خاطر کمک امروزشون به هستی حق به گردنمون دارن اما من کلا ازشون خوشم نمیاد....اه
_مهسا:عاخه این شانسه ما داریم؟!
_هستی:چطور؟؟!
_مهسا: عاخه چرا عدل ما باید با اینا همسفر بشیم...
و با سر به پسرا اشاره کردم
هستی و پری هم برگشتن و بهشون نگاه کردن
_پری:حالا چیکار به اونا داری؟!اون بدبختا که با ما کاری ندارن...مرض داری الکی واسه خودت دل نگرانی درس میکنی
_هستی:تازه فهمیدی مرض داره؟!
دوباره ب پسرا نگاه کردم ک مثل اینکه تازه متوجه حضور ما شده بودن...یکیشون که فکر کنم اسمش اشکان بود به بقیه چیزی گفت و به طرف ما اومد
_مهسا:بیا داره میاد این طرفی..اونوقت بگید دل نگرانی الکی..بگید من مرض دارم ...د بگید دیگه
پسره اومد سمتمون و بهمون سلام داد
romangram.com | @romangraam