#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_91

با این حرف دکتر انگار خیال همه راحت شد چون همه ساکت شدن ومنتظر بودن تا ادامه ی حرفاشو بشنون دکتر ادامه داد: ضرب دیدگی از ناحیه ی پهلوی چپشون بود که خوب درد شدید داره و بیمار شمام بدنش ضعیف بوده و نتونتست درد رو تحمل کنه و از هوش میره...اما درمورد پهلوش باید بگم که من چند مورد از تزریقات لازم برای اینکه دردشونو تسکین بده رو انجام دادم و ی آرامبخش هم بهشون تزریق کردم...ی نسخه هم مینویسم که تهیه کنید براشون تا مصرف کنن...انشالله اگه ی مدت مراقب باشن که ضربه بهش وارد نشه مشکلی ندارن....

( مهسا )

خداروشکر وقتی گفت حالش خوبه انگار همه ی شادی دنیارو بهم دادن...دکتر داشت از وضعیت هستی میگفت اما من فقط اینکه میدونستم سالمه کافی بود برام..،،

_باربد:دکتر ببخشید دخالت میکنم اما ضربه خیلی شدید بوده فکر میکنم احتمال خونریزی داخلی وجود داشته باشه

_دکتر:بله درسته....دلیل اصلی نگرانی خودمم از همین بود اما خداروشکر مشکلی نبود

_پرهام:دکتر الان میتونیم ببریمش؟!

_دکتر:بله الان مشکلی ندارن میتونید مرخصشون کنید فقط یک نفر همراه من بیاد تا نسخه شون رو بدم....

بعدم دیگه منتظر نشد و رفت و مهردادم دنبالش رفت تا نسخه رو بگیره....

هممون رفتبم تو اتاق هستی که ببینیمش...

( هستی )

با احساس درد چشمامو باز کردم و اطافمو نگاه کردم که چشمم افتاد به بچه ها....پریناز ی دستمو گرفته بود مهسا هم ی دستمو طنازم کنارم وایساده بود و مشتاق نگام میکرد...

_پریناز: خوبی عزیزم؟!

با صدای گرفته گفتم: آره...اینجا کجاست؟!

_مهسا: بیمارستان عزیزم...از هوش رفته بودی اوردیمت اینجا...

یاد درد پهلوم افتادم که الان خیلی کمتر بود....یکم بیشتر که فک کردم....یاد...یاد....آها....اون پسره که کمکم کرد....

سرمو چرخوندم که بپرسم اون کجاست تا ازش تشکر کنم که دیدمش....کنار اون پسره باربد گوشه ی اتاق روی مبل نشسته بود...با دست پری رو کمی کنار زدم تا بتونم چهره اش رو ببینم و بعد گفتم: ممنون که...کمکم کردین...

آرمان لبخندی زد و گفت: والا خانوم من اصلا کاری نکردم من فقط پیشنهادشو دادم کمک اصلی رو باربد کرد...

و به دوستش که کنارش بود اشاره کرد....

چیزی از حرفش متوجه نشدم اما بازم گفتم: درهرصورت ازتون ممنونم...

همون لحظه پرهام اومد تو اتاق و رو به من گفت: زلزله تو که ی ایل آدمو سکته دادی...

بعدم دستی تو موهاش کشید و گفت: بیا ببین سه ساعته چقدر از موهام سفید شده نه جون پرهام بیا ببین...

همه خندیدن منم خواستم بخندم اما درد پهلوم باعث شد صورتمو جمع کنم و بیخیال خندیدن بشم...

سامان که تا اون لحظه آروم نشسته بود بلند شد اومد کنار تختم ایستاد و گفت:هستی من واقعا شرمنده ام به خاطر من.،

_هستی:بیخیالش سامان مهم نیست....تقصیر خودمم بوده...مهم اینه که من الان حالم خوبه....توام دیگه به چیزی فکر نکن...


romangram.com | @romangraam