#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_135

_هستی:ای دستت بشکنه ...چرا اینجوری میکنی سکته میدی ادمو یه اهمی/ اوهومی /چراغی/ بوقی/راهنمای چیزی بزن بعد بیا... یهو پشت ادم ظاهر میشی عین جن...

نزاشت ادامه بدم اوه اوه چقد عصبانیه ایین چرا انقدر قرمزه

_سامان:هستی صد دفعه بت نگفتم بدون اینکه به من بگی نرو بیرون یه خبر نمیتونسی بدی؟؟؟؟

_هستی:خو چیکا کنم عین خرس خوابیده بودین

_سامان: نمیتونستی بیای بیدارم کنی؟؟؟

_هستی:نخیر نمیشد بیام تو اتاق...شما سه تا وقتی میخوابید وضعیت ظاهریتون اصن خوب نیس..انگار کنار سواحل پاتایا دارین افتاب میگیرین

–سامان:خووب یه زنگ به گوشیم میزدی

این اخری رو داد زد

همین دادش کافی بود که من امپر بچسبونم و بلند تر از خودش داد بکشم

_هستی:اولا که گوووشیه صاحاب مردت خاموش بود دوما به تو چه ربطی داره که من چیکار میکنم کجا میرم یا کی میرم من اومدم اینجا که خوش بگزرونم نه اینکه بشیتم ببینم کی حضرت عالی بیدار میشن و حوصله دارن که من برم بیرون کارای من به تو ربطی نداره…

_سامان:میفهمی کمیخوام مراقبت باشم

_هستی: من اونقد بزرگ شدم که بتونم مراقب خودم باشم و به امثال تو نیازی نداشته باشم

_سامان:هر چقدم که بزرگ شده باشی بازم کلی خطر تهدیدت میکنه

_باربد:اقا سامان کوتا بیا دیگه ماهم همراهشون بودیم تنها نبودن که تو خطر بیوفتن

_سامان:شما خودت بزرگترین خطر به حساب میای

_باربد:سامان مراقب حرق زدنت با من باش...

_هستی:بس کن سامان اصن چه دلیلی داره که من کارامو برای توو توضیح بدم مگه تو کییی؟؟

_سامان:دلیل میخوای؟؟!

_ هستی: ارهههه

_سامان:دلیلش اینه که دوست دارم...نمیخوام بدون من راه بیافتی بری جایی...دلیلش اینه که فهمیدم علاقه ام بهت و حس اینکه نمیتونم بدون تو زندگی کنم به حدیه که مطمینن به محض برگشتنمون به تهران میام خاستگاریت که اینقدر از من نپرسی به تو چه یا بگی کارام به تو ربطی نداره....حالا قانع شدی؟؟!!

کاملا هنگ کرده بودم به گوشام اعتماد نداشتم این ...این چی گفت الان؟؟!! اشتباه شنیدم با ناباوری کلمو تکون میدادم....... نه

باورم نمییشد نمیتونستم باور کنم که کسی که اینهمه

مدت مثه یه داداش دوسش داشتم و بش تکیه کرده بودم اومده میگه دوست دارم قابل هضم نبود برام

_پریناز:خاستگاری؟!!!!!!!!


romangram.com | @romangraam