#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_114
چشماشو بست ولی سریع بازشون کرد پرید وسط حرفمو نزاشت ادامه بدم:بهش فک نکن...هرکس دیگه ای هم جای من بود همین کارو میکرد
میخواستم ی چیزی بگم اما تردید داشتم....ی چیز تو درونم قلقلکم میداد که بگم ولی ی حسی که من اسمشو میزارم غرور بی جا این اجازه رو بهم نمیداد
_راستش من...
هنوزم تردید داشتم...حالمو که دید گفت:میشه ازت ی خواهشی کنم؟!
چون اصلا توقع نداشتم این حرفو بزنه گفتم:هااان؟!
_چیز عجیبی گفتم؟!
_هاان؟!نه...ینی نه..میدونی..
ی قدم بهم نزدیک شد...نمیدونم چرا ولی حس کردم زمان از حرکت ایستاده...اومد و قشنگ رو به روم ایستاد
_فکر کنم همین چند ساعت واسه ی اینکه بفهمی من به کسی باج نمیدم و ب قول بچه ها کوه غرورم کافی بوده باشه..از وقتی که یادم میاد سعی کردم از کسی درخواستی نکنم...ولی...
دستاشو فرو کرد تو جیباش...باز روشو به سمت دریا برگردوند و به موجا خیره شد..ادامه داد: الان میخوام از تو ی درخواستی کنم
زبونم بند اومده بود...ب قول خودش منی که همه رو قورت میدادم دلیل لال شدن الانم واسم شده بود ی چیز نامعلوم بالاخره لب باز کردم: گوش میکنم
_ فقط گوش میکنی؟!
_فعلا عاره
_ میخوام بهم بگی که....
ادامه نداد...پوفی کشید و چشماشو بست و سرشو روبه آسمون گرفت...
تو همون حالت گفت: مطمین باش اگه هرکسی دیگه ای توی شهربازی اون حرفارو بهم میزد وقتی دوباره میدیدمش کاری میکردم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن
ی لحظه ترسید...حق داشتم..بالاخره اون مرد بود و میتونست هرکاری انجام بده
ادامه داد: ولی وقتی دوباره تو رستوران دیدمتون...دلم نمیخواست تلافی کنم که هیچ...وقتی اون دختره باهات اونجوری کرد اومدم سمتت و از اونجا اوردمت بیرون...وقتی اون پسرا بهتون گیر دادن هم اومدم کمکتون...شاید اگه هرکس دیگه ای بود میگفتم به من چه ربطی داره بزار هرکاری میخوان باهاشون بکنن....اینارو نمیگم که فک کنی دارم ،نت میزارم نه..فقط دارم میگم که بتونم اصل حرفمو راحت تر بگم....
دلیل این حرفاشو نمیفهمیدم واسه همین گفتم:گفتی ازم ی درخواست داری ولی هرچی فک میکنم منظورت از این حرفا یا چیزی رو که میخواستی بهم بگی رو درک نمیکنم
سرشو اورد پایین بهم نگاه کرد و گفت: میخوام ازت درخواست کنم که بیخیال اونشب بشی...شاید حرفای اونشب باعث شده که ی تغییری تو رفتارت با من نسبت به بقیه باشه.....
فک کردم منظورش اینه که ینی داری خودتو میچسبونی به من واسه همین بهم بر خورد آمپر چسبوندم و گفتم:اگه من
الان اومدم اینجا فقط به خاطر اینکه بابت کاری که در حقم انجام دادی تشکر کنم...ولی مثل اینکه تو کلا هوا برت داشته فک کردی جایی خبریه...ن خیر اقا جایی خبری نیست شما هم الکی توهم نزن
برگشتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم اونم دنبالم اومد دستمو گرفت و به سمت خودش کشید که چون من داشتم با شتاب میرفتم برگشتم و ی جورایی پرت شدم تو بغلش مچ انگشتای مردونش مچ دستمو حصار کرده بود
هیچی نمیگفت فقط به صورتم نگا میکردم و دستمو فشار میداد منم داشتم خودمو میکشتم که دستمو از دستش بکشم بیرون....ولی مگه میشد...همه انرژیم خالی شد ولی دستش حتی ی تکون کوچیکم نخورد
romangram.com | @romangraam