#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_105

دختر سرشو تکون داد و گفت: من فقط نخواستم که مزاحمتون بشیم

اشکان با لودگی گفت:نه بااابا چه مزاحمتی...مسیرمون که یکیه رو سر ماهم که نمیخوایید راه برید زمین خداس...شمام که ماشالله قربون برم امروز کم دردسر نساختی اینم روش...

_مهسا: بله اینم حرفیه

_باربد:پس بریم دیگه دیر شد...

( هستی)

رسیدیم تو حیاط ویلا پسرا دقیقا از پشت سر بهمون چسبیده بودن...واقعا مدیونشون بودیم چون اگه نبودن معلوم نبود که الان ما....

من که کلا زندگیمو بهشون مدیون بودم هم به خاطر ماجرای این مزاحما هم قضیه ی رستوران....

داشتیم به سمت ساختمون ویلا میاومدیم که دیدم سامان داره از پله ها میاد پایین و گرمکن مشکی هم تنشه فک کنم داشته میاومده دنبالمون...با دیدن ما و پسرا که پشتمون بودن به طرفمون دوید

بهمون که رسید با صدایی که عصبانیت توش موج میزد گفت:کجا بودید شماها؟!چرا گوشیاتون در دسترس نبود...نمیگید من اینجا سکته میکنم..

_مهسا:بابا برات نوشته بودیم که رفتیم کنار....

سامان پرید وسط حرفش و گفت:بله میدونم مثل همیشه نتونستید طاقت بیاربد تا ماهم باهاتون بیاییم خودتون پاشدید رفتید کنار ساحل...اینارو میدونم..الان مشکل من اینه چرا اون گوشیای بی صاحابتون از دسترس خارج بود؟!

و بعد با صدای بلند داد کشید:هاااان؟!

اون دوتا که دیگه کاملا لال شده بودن ولی من تازه دور برداشته بودم...باهمه ی حرصی که از اون گله پسرا داشتم و دلم میخواست تک تکشونو با دستای خودم خفه کنم داد کشیدم:دلیل نداره که من کارامو برای تو توضیح بدم سامان

_سامان: میفهمی داری چی میگی تو دست من امانتی!؟

_هستی:کدوم کله خررری منو سپرده دست تو

_سامان:داداشت...حالا تمومش میکنی؟!

بلند تر داد زدم:داداشم غلط کرد با...

ادامه ندادم نمیخواستم حرمت بینمون از بین بره و دوستیمون خراب بشه...از طرفی هم نمیخواستم جلوی جمع باهاش بد حرف بزنم

واسه همین از روی عصبانیت پوفی کشیدم و گفتم:سامی بیا بیرون میخوام باهات صحبت کنم

سامانم که منتظر این لحظه بود زودتر از من به خارج از ویلا رفت و دست منم گرفت و دنبال خودش کشید رفتیم دم در که دیدم اتوبوس نیست...متوجه شدم که بچه ها رفتن...اییی بابا اخه اینم شانسه ما داریم

یکم که از ویلا فاصله گرفتیم سامان ایستاد برگشت به طرفم و گفت:میشنوم؟!

_ببین سامان من واقعا تورو جای برادرم دوست دارم و واسم مهمی اینو خودتم میدونی

سرشو تکون داد

ادامه دادم:دلیلی نداره که من هرکاری که میخوام انجام بدم برات توضیح بدم و جلوی تو حساب پس بدم...من ی هفته اومدم شمال که خوش بگذرونم...اینجا نمیخوام کسی کنترلم کنه متوجه شدی؟!


romangram.com | @romangraam