#سرآغاز_یک_احساس
#سرآغاز_یک_احساس_پارت_101
شایان شونه ای بالا انداخت و گفت: هیچی همینجوری کلی
_اشکان: خووو پ من برم حرفای علی و فریبا رو بهشون بزنم زودی میام
و به سرعت از ما فاصله گرفت
تقریبا ی 5 دقیقه ای میشد که اشکان داشت باهاشون حرف میزد...کلافه شده بودم با پام لگدی به ماسه های زدم و گفتم: اههه این چرا نمیاد؟! مگه رفته خاستگاری کنه که اینقدر لفتش میده؟!!
_آرمان: عع داره میاد
وقتی اشکان اومد کنارومون با حالتی که عصبانیت توش مشهود بود گفتم: کدوم گوری رفتی ی ساعته؟!
_اشکان : خوووب رفتم بهشون بگم ک علی..
پریدم وسط حرفش: اینهمه وقت؟!
داشتم اشکانو توبیخ میکردم که شایان پرید وسط حرفم و گفت:بیخیال باربد داشتی میگفتی...
_باربد:چیو؟!
_آرمان:همین که این پسره سامان چیکارت داشت؟!
_باربد:هیچی بابا گفت من صبح زود قثاوت کردم و ولی چون دوس ندارم مدیون کسی باشم حتما تلافی میکنم
_اشکان:من اصلا با این پسره حال نمیکنم...اون دوتای دیگه خوبن ها ولی اینو اصلا ازش خوشم نمیاد...
اشکان ی تیک داشت حرف میزد که شایان گفت: عع..بچه ها اونجا رو نگاه
هر سه تامون به اون سمتی که شایان نشون میداد نگاه کردیم...نزدیک ده تا پسر با تیپای افتضاح و ظاهر خز و خیل یکم با فاصله از دخترا ایستاده بودن و دو نفرشون داشتن با همون دختره که اسمش هستی بود حرف میزدن
_آرمان: چه خبر اونجا؟!
_اشکان: فک کنم مزاحمشون شدن....این هستیه داره باهاشون کل کل میکنه...
_شایان:بابا این استاد دردسر سازیه
( پریناز)
اشکان که رفت دوباره صدای نحس اون پسره اومد
_ اوووهوووی خواهر کوچیکه ی بروسلی؟!
هر سه تامو به سمت صدا برگشتیم
یا خود خدا....مگه جنگه؟!!!!
پسره رفته بود لشکر اورده بود با خودش...باترس آب دهنمو قورت دادم و به هستی نگاه کردم...با فاصله ی نسبتا زیادی از ما ایستاده بودن....به هستی گفتم: هستی بدبخت شدیم الان میبرن کارمونو میسازن بعدم تو جنگل ولمون میکنن که بمیریم
romangram.com | @romangraam