#همه_سهم_دنیارو_ازم_بگیر_(جلد_دوم)_پارت_58
کيان لبخند زد و ليوانش را به او داد و روي آتش پريد.فرشته ليوان ها را درون سيني گذاشت و گفت:حالا من، اونجا که نذاشتين رو آتيش بپرم حداقل اينجا تلافي کنم.
دامن لباسش را کمي بالا گرفت و با هيجان روي آتش پريد و هوراي بلندي گفت.کيان با اشتياق روي يکي از پله هاي وسطي ايوان نشست و به اين دخترک زيبا نگاه کرد و قسم به تمام آسمان امشب هرگز نمي توانست از او بگذرد.فرشته با سروصدا روي آتش مي پريد و شادمانه مي خنديد، غافل از دل بي قراري که تندتر از هميشه در سينه مي کوفت و امشب هوس در آغوش کشيدن اين تن داشت.شاپور و زهرا از جمع جوان ها فاصله گرفتند و براي خواب به اتاقشان رفتند.کيان پر از هوس خواستن بلند شد و به سوي فرشته رفت.دست روي شانه اش گذاشت و گفت:برام يه ليوان آب بيار.
فرشته بي خيال لحن دستوريش شد و موهايش پريشانش را زير روسريش پنهان کرد و با عجله از پله هاي کوتاه ايوان بالا رفت تا براي کيان آب بياورد.کيان از فرصت استفاده کرد و دور از چشم مرتضي و فاطمه که دست در دست هم به آتش زل زده بودند و پچ پچ مي کردند، به سمت پله ها رفت جلوي در ورودي ايستاد منتظر شد، بخاطر درخت نارنجي که کنار ايوان بود تقريبا اگر هر اتفاقي هم مي افتاد مرتضي و فاطمه آنها را نمي ديدند.گوشيش را از جيبش درآورد و با آن ور رفت که بي آنکه برنامه ريزي کند با فرشته سينه به سينه شد و ليوان آب رويش ريخته شد.فرشته دستپاچه و هول شد گفت:الان حوله ميارم!
قبل از اينکه برود کيان دستش را گرفت و گفت:مهم نيست، بمون!
فرشته تپش گرفته از اين گرمي دستان قفل شده متعجب به کيان نگاه کرد و گفت:هوا يکم سرده
کيان بي هوا گفت:سرد نيست!
جادو بود که يقه گرفته بود از کيان بيچاره و حالا نوبت تلاشي بود براي دوباره عاشق کردن معشوق زيبايش که زندگيش در گرو دوست داشتنش بود.فرشته متعجب پرسيد:حالت خوبه؟!
کيان آتيشن دستي به صورتش کشيد و قبل از اينکه اختيارش به هوا برود عجولانه رو برگرداند و به سوي پله ها رفت.فرشته حيرت زده نگاهش کرد که مرتضي گفت:کجا داداش؟
کيان نفسش را بيرون داد و گفت:برم ديگه، ديروقته!
-چه با عجله، خب صبر کن فاطي رو که مي رسونم باهم بريم.
کيان تند تند گفت:نه، ممنون، خودم ميرم، شبتون بخير.
فرشته ليوان به دست لب ايوان ايستاد و رفتنش را نگاه کرد و لبخند نشست روي لب هايش و امشب، شب خوب و جنجالي بود.مرتضي متعجب گفت:اي يه چيزيش بودا!
***********************
فصل پنجم
فرشته، عسل( دختر فرزانه) را بغل کرد و چندين بار به بالا پرت کرد، عسل با شوق مي خنديد و دست هايش را به هم مي کوبيد.فرزانه از روي مبل بلند شد و به سويشان آمد و گفت:قربون دخترم که مي خنده، طفلک سرما خورده بود تا چند روز حال نداشت.تازه خوب شده.
فرشته بوسه ايي روي گونه ي نرم عسل گذاشت و گفت:اصفهان هوا سرده، بايد خيلي مواظبش باشي.
فرزانه دست سفيد عسل را گرفت و گفت:چه خبر؟
-منظورتو بگو.
-ميدوني مي خوام چي بگم.
-نمي دونم فرزانه، زندگيم اين روزا خيلي پيچيده شده، هيچي سرجاش نيست، اصلا نمي دونم قراره چي پيش بياد؟
-کيان چي؟
-فرزانه نمي خوام در موردش حرف بزنم، بي خيال.
فرزانه عسل را بغل کرد و گفت:ديوونه ايي دختر!
فرشته شانه ايي بالا انداخت و به سراغ مادرش رفت تا کمکش کند.بهروز(پسرخاله فرشته) از جايش بلند شد و گفت:کمک نمي خواي دماغو؟
فرشته چشم غره ايي به بهروز رفت و گفت:خودتي پسره ي زشت!
romangram.com | @romangram_com