#پرنسس_مرگ_پارت_74

خوشحال بودم.بالاخره بعد از اون روز کذایی تونستم بخندم.آبتین زمین تا آسمون با رایان فرق می کرد.می تونست یه برادر و حامی خوب باشه چیزی که رایان هیچ وقت نمی شد.

آبتین:خوب...دیگه دیر وقته!باید برگردیم وگرنه رایان پوستمونو می کنه!

من:باشه.

من زود تر از آبتین تله پورت کردم و برگشتم اتاقم.خیلی خسته بودم.روز پر ماجرایی بود و انرژیم کاملا تخلیه شده بود.فردا باید به دانش آموز جدیدم هم آموزش می دادم.لباسمو با یه لباس خواب عوض کردم و پریدم روی تخت.خواستم چشمامو ببندم که یاد یه چیز افتادم.دفتر خاطرات.دفتر خاطراتی که رایان برام گرفته بود.با این که دوست نداشتم خاطراتمو بنویسم اما دست و پاهام بر خلاف فکرم عمل می کردن .انگار در اختیار من نبودن!دفتر و خوشنویس رو از توی کمد برداشتم و شروع کردم به نوشتن:

امروز 1997/09/12

من...لیا...از امروز می خوام خاطراتمو بنویسم.خاطراتی که شاید اصلا چیز خوبی توشون پیدا نشه.شاید همش ترس باشه و مرگ.خاطراتی که متعلق به یه پرنسسه .پرنسسی که مامور کشتن و قبض روح کردنه .کسی که شاید پرنسس مرگ باشه.

امروز به بعد مادی رفتم.جایی که انسان ها زندگی می کنن.با دو نفر آشنا شدم.یکی خیلی چاپلوس و دیگری خیلی مهربون.

مهربونه منو جایی برد که توی خیالمم نمی گنجید.یه جای بلند که سرزمین از اونجا دیده می شد.الانم به تنها چیزی که فکر می کنم خوابه و ای کاش این خواب منو به دنیای خودش ببره و هرگز بر نگردونه.

روی زمین نهر خون جاری شده بود.آسمان سیاه به قرمزی می مونست.همه کشته شده بودن.کسی زنده نمونده بود.زن ها بالای سر شوهر و فرزندانشون شیون و زاری می کردن.قلبم هر لحظه فشرده تر می شد.قلبی که یک ماه بود به همه چیز بی تفاوت شده بود.یه زن چشمش به من افتاد.بلند شد و اشکاشو پاک کرد:

زن:تقصیر توئه!اینا همش تقصیر توئه.تو کشتیشون.تو...تو....تو...

زبونم بند اومده بود.نمی تونستم حرف بزنم.چطور کشتم و خودم نفهمیدم.

romangram.com | @romangram_com