#پرنسس_مرگ_پارت_58
من:آره ازش خوشم میاد.شاید روزی عکس خودمو عزیز ترین فرد زندگیمو توش بذارم.
رایان:منظورت پدرته؟
من:هه.....پدرم! نه.......منظورم اون نیست.حتی خودمم نمی دونم کی رو گفتم.
توی همون لحظه فروشنده برگشت و یه جعبه چوبی رو روی میز گذاشت:
فروشنده:اینم از جعبش!
من:ممنونم.
فروشنده:خواهش می کنم.
لبخندی ظاهری زدمو با رایان از مغازه خارج شدم.
خیابون های پاریس تمومی نداشت.از خیابونی به خیابون دیگه و از کوچه ای به کوچه دیگه.پاهام درد گرفته بود .کفشی که پام کرده بودم راحت نبود و نمی شد درست راه رفت.خستگی رو توی تمام اعضای بدنم حس می کردم.ایستادم:
من:سرورم! می شه بگید کی می رسیم؟
رایان ایستاد:دو خیابون دیگه مونده.چیه؟ خسته شدی؟
romangram.com | @romangram_com