#پیتزا_پپرونی
#پیتزا_پپرونی_پارت_89
بعد با دست به مغازه پیتزا فروشی اشاره کرد و گفت:
- یعنی می خوای تا اخر عمرت اینجا کار کنی؟ نمی خوای ماشین توپ سوار شی خونه شیک بخری. مسافرت خارج بری. اصلا دلت نمی خواد بی دغدغه پول خرج کنی.
بعد لحظه ای سکوت کرد و با تعجب گفت:
- واقعا نو بری سام.
حرف های ساحل وسوسه کننده بود. ولی او نمی خواست. به این ارثیه و ثروت که فکر می کرد ترس عجیبی به جانش می افتاد. نمی دانست اگر پول کلانی به او برسد با ان چکار می خواهد بکند. با اینکه مطمئن نبود پدربزرگ براش ارث قابل توجهی گذاشته باشد ولی باز هم ته دلش شور می زد. باز نفسش را پر صدا بیرون داد و برای عوض کردن بحث گفت:
- زود باش سفارش بده من کار دارم.
احتشام زاده ها داشتند می رفتند. هادی راهش را به سمت میز انها کج کرد و کنار سام توقف کرد رو به ساحل با تمسخرگفت:
- خانم فکر نکنم پول میز و بتونه حساب کنه.
و قبل از اینکه سام از شوک خارج شود و بتواند حرف بزند از آنجا رفته بود. ساحل داشت جای سام حرص می خورد.
- چرا می ذاری اینجوری تحقیرت کنن. فقط چون پول نداری؟
صدای اعتمادی از فضایی که تویش گیر افتاده بود نجاتش داد.
- من باید برم. شام مهمون منی. چی می خوری؟
ساحل شانه ای بالا انداخت و گفت:
- یه قارچ و گوشت.
- نوشابه؟
- نه. یه سالاد بجاش برام بگیر.
- باشه. من دارم می رم سفارش تحویل بدم اگر برگشتم نبودی خداحافظ.
و چرخید و تند از آنجا دور شد. کاش می توانست جوری خودش را به انها ثابت کند. جوری که نشان بدهد اگر بخواهد همه کار می تواند بکند.
پنجشبه که شد اولین کاری که کرد موبایلش را خاموش کرد و صبح هم قبل از اینکه کسی به فکرش برسد از خانه بیرون زد. معصومه خانم دیشب به او گفته بود می خواهد ارث را قبول نکند ولی حتما مراسم را برود. برای اولین بار داشت حرف خاله معصوم را گوش نمی کرد. صبح لباس پوشید و از خانه بیرون زد. توی راه پله نیایش را دید که سلانه سلانه و خواب آلود دارد می رود مدرسه. نیایش با دیدن او خمیازه ای کشید و گفت:
- من بدبخت کله سحر امتحان دارم. تو چرا از خواب شیرین صبحت زدی.
بعد هم دوباره خمیازه کشید و گفت:
- ای خدا کی این امتحانا هم تمام شه و وای تابستون.
سام ضربه آرامی پس کله او زد و گفت:
romangram.com | @romangraam