#پسران_بد__پارت_71

شلوارم هم جين بود و به زور مي تونستم دستامو بکنم توي جيب هاش، جوري که کلا بي خيالش شدم! توي کوچه و خيابون کلاغ پر نميزد.فقط خودم بودم و خودم! البته روزها هم به زور ميشه اين طرفا آدم پيدا کرد، چه برسه به شب ها...

با بدبختي خودمو رسوندم سر خيابون.خدا خدا مي کردم به سرنوشت دخترک کبريت فروش دچار نشم!هر آن برف شديدتر ميشد و من کلي با خونه ي شايان فاصله داشتم.دستام از سرما خشک شده بودن.کاش با مامان اينا ميومدم.اونجوري فوقش بابا بهم غُر ميزد، همين...عجب خريتي کردم!

توي همين فکرها بودم که از پشت سرم صداي بوق يه ماشين رو شنيدم.ماشين کنارم نگه داشت و راننده شيشه رو کشيد پايين و گفت : بپر بالا تا يخ نزدي!

دقيق نگاه کردم و ديدم حاميه.از خدا خواسته سوار ماشينش شدم و تونستم يه نفس راحت بکشم.

حامي – توي اين سرما، چرا کاپشني چيزي نپوشيدي؟

- يه اتفاقي پيش اومد،مجبور شدم اينجوري از خونه بزنم بيرون.داشتم مي رفتم پيش شايان.

حامي – لابد اتفاق مهمي بوده که همچين شجاعتي به خرج دادي! بگذريم...خونه ي شايان کجاست؟ بگو من مي رسونمت.

- خيابون پارک...همينجوري برو بهت ميگم.راستي ماشين خودتِ ؟

حامي – نه بابا...من ماشينم کجا بود؟! مال بابامه، بعضي وقتا ميدش دست من.

موبايل حامي شروع کرد به زنگ زدن... .

حامي – بگو...

- ...

حامي – باشه الان ميام،فعلا.

و گوشي رو قطع کرد.

- اگه عجله داري من بقيه ي راه رو پياده ميرم،تو برو به کارِت برس.

حامي – نه، کارِ مهمي نيست.براي خونه يه سري چيز ميز خريدم، بابام زنگ زده ميگه زودتر وسيله ها رو برسون.اگه تو عجله نداري يه لحظه بريم سمت خونه ي ما، من اينارو تحويل بابام بدم ...بعد تو رو سه سوته مي رسونم خونه ي شايان.

- نه، من که عجله اي ندارم...هر جور راحتي.

چند دقيقه بيشتر طول نکشيد که حامي ماشين رو جلوي در يه خونه نگه داشت.صندوق عقب رو زد و در حالي که داشت از ماشين خارج ميشد گفت : من زود برمي گرديم.

خوب شد وسط راه منو ول نکرد وگرنه با اون برفي که مي باريد حتما منجمد ميشدم.انقدر سردم بود که توي مسير اصلا توجه نکردم کجا ميريم و خونه ي حامي توي کدوم محله ست.مدام دستمو جلوي بخاري ماشين مي گرفتم اما بازم احساس سرما مي کردم.


romangram.com | @romangram_com