#پسران_بد__پارت_59

از دانشگاه بيرون اومديم و پياده راه افتاديم.مسافت زيادي رو از دانشگاه دور شده بوديم اما شايان و بامداد ، هر دو ساکت بودن.

- شايان ، يه سيگار بده بکشم.

شايان – عمرا ، خيلي حالش خوبه مي خواد سيگار هم بکشه!

بامداد – راست ميگه، همينجوريش هم داري هذيون ميگي... .واقعا دارم نگرانت ميشم.مي دوني ، آخه چند شب پيش توي مجله خوندم يه بيماري رواني وجود داره که فرد مبتلا فکر مي کنه يه نفر رو همزمان توي دو محل ديده.

- لابد منم اون بيماريه رو گرفتم!

بامداد – والله اينجور که معلومه علائمش رو داري.البته نوشته بود وقتي بيماريش شديد ميشه طرف فکر مي کنه يه قسمت هايي از بدنش رو از دست داده...مثلا فکر مي کنه ديگه خون نداره!

- جدي؟! چقدر عجيب! توي ايران درمانش اومده؟!

بامداد – مسخره بازي درنيار ابله، به نظرم برو پيش روانپزشک.باور کن اگه اين مطلب رو نخونده بودم فکر مي کردم اين قضيه ي ارواح روت تاثير گذاشته.

شايان – آره، به نظر من هم برو پيش روانپزشک.

- به قول معروف مگه من ديوونه ام که برم پيش روانپزشک.

با حرف خودم زدم زير خنده و کلي کيف خنديدم.شايان و بامداد به هيچوجه نمي خنديدن...فقط نظاره گر خُل بازي من بودن.





حوالي ساعت هفت بود.هوا کاملا تاريک شده بود.بعد از ظهر هم بابا زنگ زد و گفت که شب مي رسه خونه و خيالم از اين بابت راحت بود که مامان اينا تنها نمي مونن.در حالي که داشتم کاپشنم رو مي پوشيدم از اتاق اومدم بيرون.

مامان با نگراني جلو اومد و گفت : آخه بچه جون، نصف شبي مي خواي چي کوه رو ببيني؟!

- نصف شب کجا بود؟! تازه الان سر شبه. بعدم من يه امشب وقتم آزاده. ديگه وقت نمي کنم برم، کو تا يه فرصت اينجوري پيش بياد... .

مامان – مي خواي برات غذا بذارم اونجا گشنه نموني؟!

- نه، تا ساعت ده شب حتما خونه ام، خيالتون راحت.تا اون موقع گشنم نميشه.

مامان – باشه، هر جور ميلته.


romangram.com | @romangram_com