#پسران_بد__پارت_55
بامداد – شاه کليد نيست؟
- نمي دونم...آره احتمالا.چون مامانم مي گفت در زيرزمين قفل بوده ولي ديشب درش باز شده بود.يادم باشه ببرم امتحانش کنم.خب بچه ها ، من ديگه برم... .
شايان – کجا ؟! نکنه ناراحت شدي بي جنبه؟
- آره ديگه، بهم بر خورد.ديگه هم اينجا نميام.
شايان – به جهــنم.
- باشه... حالا ببين کِي گفتم.فعلا خدافظ.
با بچه ها خدافظي کردم و از خونه بيرون اومدم.اگه مامان نمي گفت براي ناهار برگردم، عمرا اگه حالا حالاها از خونه ي شايان بيرون مي اومدم.اين شايان و بامداد هم عجب آدماي نامرديَن! تا ديدن قضيه جدي شده کشيدن کنار.البته من يکي که ول کن اين ماجرا نيستم.اين آتيشه بدجوري رفته روي مخم.داره اعصابمو به هم مي ريزه.انقدر اين دو تا حرف زدن که يادم رفت به بامداد بگم واسم يه طرح ذهني از خودم بکشه.توي نقاشي کشيدن خلاقيتش از من و شايان خيلي بيشتره... .
جلوي تلويزيون نشسته بودم و کانال عوض مي کردم، اما دريغ از يه شبکه که کشتي کج بذاره... .شيرين و شبنم هم کمي اون طرف تر نشسته بودن و حرفي نمي زدن.
- بچه ها، يه سوال ازتون دارم.به نظر شما من چه جور آدمي ام؟!
شيرين – من بگم؟
- گرچه مي دونم مي خواي چي بگي، ولي بگو.
شيرين – البته ببخشيد ها...ولي واقعيته .خودخواه، احمق ، گستاخ هم هستي...مخصوصا جلوي بابا.
شبنم – به نظر من يه کم حسودي ولي در کل بچه ي خوبي هستي.
- واقعا ممنون از نظراتتون.بعد اين وسط من يه حُسن هم ندارم، نه؟ بي خيال.نمي خواد جواب بدين.آخه اين چيزايي که شما گفتين رو من چجوري بريزم روي کاغذ؟
شبنم – براي چي روي کاغذ؟
- هيچي، مهم نيست.يه کاريش مي کنم.
چون ديشب نتونسته بودم بخوابم، شديدا خسته بودم.رختخوابم رو برداشتم و يه گوشه از پذيرائي پهن کردم.بدون توجه به تلويزيون و چراغ خوابيدم.انقدر خسته بودم که سر و صدا برام اهميتي نداشت.
احساس گرماي شديدي مي کردم.به حدي عرق کرده بودم که بالشتم خيس شده بود.براي يه لحظه خوابم سبک شد و چشمامو باز کردم که متوجه حضور سه نفر بالاي سرم شدم.حسابي ترسيدم.ديگه کاملا از خواب بيدار شدم که ديدم مامان و شيرين بالاي سرم وايسادن و شبنم کنارم نشسته.
romangram.com | @romangram_com