#پسران_بد__پارت_50

شيرين – الان که تو بيرون بودي يه نفر چندين بار زنگ خونه رو زد! ولي ما ترسيديم درو باز کنيم... .

ديگه حسابي داشتم کلافه مي شدم.

- ولي من کسي رو نديدم.شايد اون نبوده باشه.

شبنم – مي خواين زنگ بزنيم پليس؟

شيرين – زنگ بزنيم چي بگيم؟! وقتي داروين هم يارو رو نديده ديگه پليس چي کار مي تونه بکنه؟

- آره بابا ، اصلا اگه زنگ هم بزنيد پليس نمياد...هنوز پليس ها رو نشناختين...تا يکي نميره دست به کار نميشن.فعلا هم که خبري نيست.اگه دوباره پيداش شد من مي دونم و اون.

ساعت يازده و نيم شب بود.مامان برام زير پنجره ي پذيرائي رختخواب پهن کرد و اونجا خوابيدم.سرگرم موبايلم بودم و داشتم با شايان اس ام اس رد و بدل مي کردم.مي خواستم براي کوه رفتن راضيش کنم اما هيچ جوره زير بار نمي رفت.خيلي نامرده...ديگه ازش قطع اميد کردم ولي به بامداد اميدوار بودم.اون مثه شايان ترسو نيست.بعد از کلي کلنجار رفتن با شايان بي خيال شدم و موبايلم رو کنار گذاشتم.

سر جام دراز کشيدم.چون خونه ساکت بود خيلي زود خوابم برد... .

نمي دونم چند وقت بود که خوابيده بودم.يه لحظه توي خوابم وقفه اي ايجاد شد و از خواب بيدار شدم.تشنه بودم ولي حال و حوصله ي آشپزخونه رفتن رو نداشتم.دوباره سعي کردم بخوابم.چند ثانيه که گذشت يه صدايي شنيدم.انگار يه نفر از ديوار پريد توي حياط.چون من زير پنجره خوابيده بودم صدا رو به وضوح شنيدم.شک نداشتم يکي وارد خونه شده.خواب از سرم پريد و به سرعت رفتم کنار پنجره.خيلي آروم و با احتياط بيرون رو نگاه کردم.حياط تاريک بود و درختا هم جلوي ديد رو گرفته بودن.چند لحظه بعد دوباره اون صدا تکرار شد.حس کردم يه نفر ديگه هم از ديوار پريد توي حياط.اولين چيزي که به ذهنم رسيد اين بود که برم و از توي آشپزخونه يه چاقو بردارم.اگه اونا دو نفر باشن بدون چاقو حتما دخلمو ميارن.توي آشپرخونه داشتم دنبال چاقو مي گشتم که مامان از راه رسيد.

مامان – چي کار مي کني نصف شبي؟

يه چاقوي نسبتا بزرگ برداشتم.

- مامان يه چيزي ميگم، فقط هول نکن.چند لحظه پيش دو نفر پريدن توي حياط... .

مامان – يا ابوالفضل! بريم به پليس زنگ بزنيم.

توي همين لحظه يه صداي بلند شنيديم.انگار درِ جايي به همديگه کوبيد...اما متوجه نشديم درِ کجا بود.حسابي اعصابم به هم ريخته بود.مطمئن بودم همون کسيه که مامان رو تعقيب مي کرده...شايد هم مي دونه بابا خونه نيست و براي همين امشب اومده.بدون معطلي رفتم سمت بالکن.شيرين و شبنم هم از خواب بيدار شده بودن و مامان براشون قضيه رو گفت.قبل از اينکه اونا بخوان جلوي منو بگيرن رفتم توي حياط.به جز صداي باد که شاخه هاي درختا رو تکون ميداد، صداي ديگه اي به گوش نمي رسيد.حياط تاريک تاريک بود.من چاقو رو محکم توي دستم گرفته بودم و با دقت همه جا رو زير نظر داشتم.براي يه لحظه متوجه يه حرکت اطراف درخت گردو شدم.مي دونستم به خاطر حرکت باد نيست اما نور به قدري نبود که بتونم درست تشخيص بدم.کم کم شجاعتم فروکش کرد و ترس برم داشت.اگه واقعا اونا دو نفر باشن کارم تمومه.چقدر ابله ام...کاش حداقل يه چراغ قوه با خودم اورده بودم!

يه کم که گذشت چشمام به تاريکي عادت کردن و راحت تر مي تونستم ببينم.دقيق که نگاه کردم يه سياهي شبيه به هيئت يه آدم رو ديدم.سر جاش وايساده بود و هيچ حرکتي نمي کرد.چند متري با من فاصله داشت.چاقوي توي دستم خود به خود شُل شد و نمي تونستم محکم توي دستم نگهش دارم.قبل از اينکه بخوام حرکتي بکنم يه قدم جلوتر اومد.تاريکي اجازه نمي داد صورتش رو ببينم.قد و قامتش شبيه بابا بود.ناخودآگاه روي زمين نشستم.چند لحظه مکث کرد و در کمتر از چند ثانيه رفت سمت ديوار حياط و پريد روي ديوار.چند لحظه روي ديوار ايستاد.سرش رو به سمت من چرخوند و تونستم براي يه لحظه صورتش رو ببينم.طولي نکشيد که از ديوار پايين پريد و رفت.در حياط قفل بود و مي دونستم که نمي تونم تعقيبش کنم.به هيچوجه توان حرکت نداشتم.سر جام خشک شده بودم.انگار همون مردي بود که مامان مي گفت...موهاي کمي داشت.ولي برخلاف چيزي که مامان گفته بود قد بلند بود...با چشماي بد حالت که انگار از حدقه بيرون زده بودن...چشماي درشت مشکي... .

با گوشه ي چشم متوجه حرکت در زيرزمين شدم که آروم بسته شد.نزديک بود زهره ترک شم.حتما اون يکي هم رفته توي زيرزمين! نمي دونستم برگردم و برم توي خونه يا اينکه باهاش رو به رو بشم؟! اما خونه رفتن فايده اي نداشت...اگه برمي گردم و بگم يه نفر رفته توي زيرزمين ، مامان حتما سکته مي کنه.يه نفس عميق کشيدم و چاقو رو محکم گرفتم دستم.بلند شدم و خواستم سمت زيرزمين حرکت کنم که شبنم اومد بيرون.پرسيد : چي شد؟

آروم جواب دادم : فکر کنم يکيشون توي زيرزمين باشه.

شبنم – واي! بدبخت شديم...يه وقت نري اون تو!

- پس چي کار کنم؟


romangram.com | @romangram_com