#پسران_بد__پارت_148

بعد چند ثانيه تازه به خودم اومدم و همراه بامداد از ماشين پياده شدم.بامداد جلو رفت تا زنگ بزنه...هنوز انگشتشو رو روي زنگ فشار نداده بود که بهش گفتم يه لحظه صبر کنه.دوباره برگشتم سمت ماشين و به حامي گفتم : من يه ذره فراموش کردم بايد چي کار کنم!

حامي – يه ذره يعني چقدرشو فراموش کردي؟

- تقريبا همه شو!

حامي از ماشين پياده شد ، خودشو بهم رسوند و گفت : "يکيش رو توي اتاقت رو به قبله آويزون مي کني، يکيش رو هم توي حياط تون دفن مي کني.آخري رو هم بايد بسوزوني."

بعد يه فنک از جيبش بيرون اورد و گفت : بگير، با اين بسوزونش.

- اين اثر خاصي داره؟!

حامي – نه ، يه فندک معمولي.گفتم شايد با خودت نيورده باشي.

- باشه ، مرسي.فقط اگه وسطش يادم رفت بايد چي کار کنم بهت زنگ مي زنم.

حامي – باشه.

- راستي اين کارا رو که گفتي بايد به ترتيب انجام بدم؟!

حامي – نه لازم نيست.

سعي کردم همه چيزو خوب به خاطر بسپرم.همين که خواستم برم سمت در، حامي دستمو گرفت و گفت : به پيشنهادم فک کردي؟

- آره، تا حدودي.

حامي – خب؟

- خب چي؟! آهان...منظورت اينه که جواب بدم.نمي دونم چي بگم... باشه... .

حامي – جدي قبول کردي؟!

- آره ولي قول بده هر لحظه احساس کردي باعث زحمتت شدم حتما بهم بگي.

حامي – باشه حتما.حالا هم ديگه برو به کارِت برس...اگرم به مشکل خوردي بهم زنگ بزن.

از حامي جدا شدم و رفتم جلوي در ، کنار بامداد ايستادم و اونم شروع کرد به زنگ زدن.


romangram.com | @romangram_com