#پسران_بد__پارت_139

حامي – مگه واسه خواهرش چه اتفاقي افتاده؟!

بامداد – فوت کرد...همين چند روز پيش.

حامي – اوه...تسليت ميگم.واقعا متاسف شدم.

- مرسي.

بامداد – چند روز ديگه براي خودش هم متاسف ميشي...حتما خبرت مي کنيم.

حامي – تو رو خدا عين طلبکارا با من حرف نزن! منم يه سري محدوديت دارم.نمي تونم خانواده مو فداي دوستام کنم.

شايان – وايسا ببينم...تو گفتي اگه بخواي مستقيما به ما کمک کني خانواده تو مي سوزونن.اين يعني غير مستقيم هم مي توني کاري کني؟!

حامي – آره...تقريبا... نمي دونم چقدر ممکنه.ولي خب ميشه.يعني چجوري بگم...مادربزرگم تخسير جن داره.البته خودش انکار مي کنه ولي ما مي دونيم... .

شايان – باشه، پس آدرسشو بده.ما خودمون ميريم پيشش.

حامي – آدرسش سر راست نيست.تازه اگه من باهاتون نيام اصلا تو خونه ش راهتون نميده.





هوا گرگ و ميش بود که به همراه حامي راهي خونه ي مادربزرگش شديم.قبل از اينکه راه بيفتيم بامداد يکي دو بار يواشکي بهمون گفت که قضيه مشکوکه.ما هم موافق بوديم ولي چاره ي ديگه اي نبود.شايان مي گفت ميشه به حرفاش اعتماد کرد... .

مسير طولاني اي رو با ماشين طي کرديم و از شهر خارج شديم.حامي بهمون گفت که بقيه ي راه رو نمي تونيم با ماشين بريم و بايد ادامه ي مسير رو پياده مي رفتيم.

- خونه ي مادربزرگت دقيقا کجاست؟!

حامي – همين حوالي ، توي دامنه ي اون کوه يه روستا هست.خونه ش اونجاست... .

بامداد – چقدر عالي ! من فکر مي کردم توي اين بيابون برهوت هيچ آدمي زندگي نمي کنه.خيالمو راحت کردي... .

شايان – به نظرت ممکنه به اونجا برسيم؟!

حامي – آره، من معمولا هفته اي يه بار بهش سر مي زنم.


romangram.com | @romangram_com