#پسران_بد__پارت_133

- يادته مي گفتي ارواح نمي تونن چيزي رو لمس کنن... .

شايان – خب اين شامل همه ي ارواح نميشه.گفتم که ... بعضي واسطه ها مي تونن.فکر کنم تو به واسطه شدن خيلي نزديک باشي.

- آره، ولي زياد براش اشتياقي ندارم.

چندين ساعت با شايان سرگرم حرف زدن بوديم.حس مي کردم با حرف زدن حالم بهتر ميشه.همينجور هم بود...باعث ميشد به خيلي چيزا فکر نکنم.

حوالي ساعت يازده شب بود که صداي زنگ رو شنيديم.

شايان – بامداده...

- اه ، حوصله شو ندارم.

شايان – مي خواي درو باز نکنم؟

- نه بابا ، انقد نامرد نباش ! پاشو برو باز کن.

شايان – به خاطر خودت ميگم وگرنه من که مشکلي ندارم.

شايان رفت تا درو باز کنه.خيلي دوست داشتم بامداد رو با گردن کج ببينم.يه ذره خندم گرفته بود ولي خودمو کنترل مي کردم که حتي يه لبخند کوچولو هم نزنم.چند ثانيه بعد شايان و بامداد اومدن داخل.چند ثانيه سکوت برقرار شد.شايان گفت : چايي مي خورين؟!

- نه.

بامداد – منم نه.

شايان – پس من ميرم چايي دم کنم.

تازه فهميدم من و بامداد چقدر خنگيم که منظور شايان رو نفهميديم! شايان فورا رفت توي آشپزخونه ولي زياد هم فاصله اي با ما نداشت و کاملا مي تونست صدامونو بشنوه.فکر کنم واسه همين بود که بامداد اصراري به رفتنش نداشت.

بامداد با فاصله رو به روي من نشست.خدا رو شکر جلو نيومد چون من هم معذب بودم...انگار نه انگار ما چند ساله که با همديگه دوستيم.

بامداد – مي دوني من مي خوام بگم که، يعني چجوري بگم...

- مي خواي معذرت خواهي کني؟

بامداد – آره...در واقع مي خواستم همينو بگم.


romangram.com | @romangram_com