#پسران_بد__پارت_131

شايان – يه کاريش مي کنيم.

- مثلا چي کار مي خواي بکني؟

شايان - تو فکرشم.به زودي بهت ميگم...ولي مطمئن باش مثه نقشه ي بامداد نيست.

- احتمالش رو به من بگو.

شايان – باشه.

- اگه منجر به مرگ ميشه حتما بهم بگو تا قبول کنم.

شايان – مطمئن باش، بلافاصله بهت ميگم.

يکي دو ساعت گذشت و دکتر بهمون گفت که مي تونيم بريم.طولي نکشيد که آماده شدم و از بيمارستان بيرون اومديم.

شايان – سعي کن با من راه بري که اگه يه وقت خواستي با مخ زمين بخوري من بگيرمت.

- تو خودتو راه ببر، نمي خواد هواي منو داشته باشي.

شايان – خلاصه از ما گفتن بود... .

- راستي من چند وقت توي بيمارستان بودم؟!

شايان – تا الان ميشه دو روز و نيم.

- اوه! چقد زياد...بدبختانه تمام مدت هم داشتم خواب هاي دري وري ميديدم.يادم بنداز بعدا واست تعريف کنم، اگه زنده موندم.

با شايان مسير کوتاهي رو پياده طي کرديم و تا خودمونو به ايستگاه تاکسي برسونيم.يه خرده سرگيجه داشتم و نمي تونستم تند راه برم.شايان هم مجبور بود با من آهسته حرکت کنه.همين حين بود که يه آگهي ترحيم روي ديوار ديدم.اول زياد بهش توجهي نکردم.وقتي جلوتر رفتيم دوباره روي ديوار پياده رو اون آگهي رو ديدم.ديگه کاملا ايستادم و جلو رفتم تا اون آگهي رو از نزديک ببينم و مطمئن بشم.

لازم نبود زياد فکر کنم...آگهي ترحيم اون دکتر روانپزشک بود.

- خودشه.

شايان – کيه؟!

- همون دکتره که با هم رفتيم پيشش...واي خدا، بدبخت شدم!


romangram.com | @romangram_com