#پسران_بد__پارت_121

ساعت سه و نيم بعد از ظهر با شايان سمت مطب دکتر راه افتاديم.يه مسير کوتاهي رو با تاکسي رفتيم. به خاطر برف خيابون يه طرفه شده بود و مجبور شديم بقيه ي راه رو تا مرکز شهر پياده بريم.اون قسمت از شهر معمولا خيلي شلوغ بود و وقتي هم که برف ميومد وضعيتش افتضاح ميشد.

هر دو داشتيم از سرما بال بال ميزديم.تند تند راه مي رفتيم که زياد احساس سرما نکنيم و زودتر هم از شر سرما خلاص شيم... .

شايان – چرا ما دو تا انقدر بدبختيم؟!

- از چه نظر؟

شايان – مثلا باباي بامداد بهش ماشين ميده ولي باباهاي ما عمرا !

- فکر کنم کوچيک ترين مشکلم همين باشه.

شايان – آره خب... راستي گفتي اين يارو روانشناسه؟!

- روانپزشک.

شايان به پشت سرش نگاه کرد و گفت : نمي دونم چرا حس مي کنم يکي داره تعقيب مون مي کنه!

منم برگشتم و پشتم رو نگاه کردم...اما پياده رو خيلي شلوغ بود و نميشد چيزي رو تشخيص داد.

- مطمئني؟!

شايان – نمي دونم، ولي احساس مي کنم...مي دوني آخه من توي بچگي همش مي ترسيدم موقعي که از مدرسه برمي گردم يکي تعقيبم کنه.مخصوصا پاييزها که هوا زود تاريک ميشد.

- چرا؟

شايان – فک کنم تحت تاثير يه فيلم اينجوري شده بودم.کلا زود جو گير ميشم.

- آره...کاملا واضحه.راستي يادم بنداز برگشتني برم از خونه وسايلمو بيارم.يه چند روز خونه نباشم بهتره.

شايان – باشه، منم تا اونجا باهات ميام، بعد با هم برمي گرديم خونه ي من.

- البته چند روز بيشتر طول نمي کشه...قول ميدم زود برم.

شايان – چرت و پرت نگو! مي ترسي بيرونت کنم؟ فک کردي منم مثه باباتم؟!

- نه بابا...نمي ترسم بيرونم کني.خودم دوست ندارم زيادي سر کسي هوار شم.


romangram.com | @romangram_com