#پسران_بد__پارت_101

- حالا چرا خونه ي ايرج ؟ مگه خونه ي خودمون خراب شده؟

مامان – اِ ! اين چه حرفيه مي زني؟! ايرج ناهار دعوت مون کرده ، اصرار کرد که تو هم بياي تا با بابات آشتي کني.يه نيم ساعت بيا اينجا بعدم هر جا خواستي برو.فقط نيم ساعت... .

انقدر مامان پيله کرد که بلاخره راضي شدم چند دقيقه برم اونجا...هر چند تحمل بابا و ايرج به طور همزمان خيلي سخته!

بامداد – مي خواي بري خونه ي عموت؟

- آره ...مامانم بدجور گير داده.

بامداد – پس من مي رسونمت.

- نه ، خودم ميرم ...زياد دور نيست.همين بغل ها پياده ميشم.

بامداد – چرا تعارف مي کني؟! ماشين هست، سه سوته مي رسونمت ديگه... .

بامداد اصلا اجازه نداد من قبول کنم و راهي خونه ي ايرج شد.

بلاخره رسيديم و بامداد جلوي آپارتمان ايرج نگه داشت.

شايان – اين ايرج کدوم طبقه زندگي مي کنه؟

- سوم...خب من ديگه برم.ممنون که منو رسوندي.

همين که از ماشين پياده شدم در ورودي ساختمون باز شد و ايرج بيرون اومد.تا منو ديد مثل هميشه شروع کرد به زبون ريختن و تعارف تيکه پار کردن...کلا عادتش بود، با پنبه سر مي بريد.بعد رفت سمت ماشين و با بچه ها سلام و عليک کرد.شايان و بامداد هم از ماشين پياده شدن و باهاش خوش و بش کردن.

ايرج سفت و سخت به بچه ها گير داده بود که بيان داخل و لحظه اي از تعارف کردن دست نمي کشيد.آخرش هم بامداد قبول کرد ولي مشخص بود که شايان اصلا راضي به اومدن نيست.حالت چهره ش جوري بود که انگار از اين موضوع ناراحته.احساس کردم به خاطر باباي منه که دوست نداره بياد.

از پله ها بالا رفتيم و به در آپارتمان رسيديم.با اينکه مامان گفته بود که از خونه ي ايرج زنگ مي زنه و همه مون ناهار اونجا دعوتيم اما کفش هاي مامان و شيرين و شبنم جلوي در نبود.ديگه واقعا داشتم نگران مي شدم.دلشوره ي عجيبي گرفته بودم.کاملا احساس مي کردم وضعيت غير عاديه.وقتي وارد خونه شديم همونطور که حدس مي زدم از مامان و بقيه خبري نبود.حتي زن ايرج هم نديدم.

فقط بابا به همراه يه مرد ديگه که تقريبا هم سن و سال خودش بود توي پذيرايي نشسته بودن اما حواسشون به ما نبود.آروم از شايان پرسيدم : تو مي دوني چه خبره ؟!

شايان جوابش منفي بود ولي مطمئن بودم داره دروغ ميگه! ايرج از شايان و بامداد خواست که برن و پيش بابا بشينن و بعد دست منو گرفت و برد توي اتاق.

- اتفاقي افتاده؟! نکنه مامانم طوريش شده؟!!

ايرج – نه عمو جون، مامانت خوبه.بابا و مامانت خيلي نگران تو ان...براي همين هم مي خوان مشکلت رو زودتر حل کنن.


romangram.com | @romangram_com