#پارک_پارت_97
دِلی – به سلام آرتی جون.
شادی – سلام دوووودی دودی (دوسی جونی)!
فاطمه – و علیکم السلام خواهرم.
با تک تکشون دست دادم که یهو یاد پیمان افتادم.گفتم:
- وای بچه ها بگین کیو دیدم؟
فاطمه و دِلی و شادی با هم – ارشیا رو؟
- نه بابا.اون که دیروز که شما رفتین،اومد دنبالم منو رسوند خونه.
شادی – خداوکیلی؟
- آره خداوکیلی.حالا اینو ول کن.پیمانو دیدم.
فاطی پوکر فیس نگام کرد و گفت:
- این که همیشه اینجا وله.چیز عجیبیه؟
- نه بابا.دیدمش داشت گریه میکرد.
شادی – خداوکیلی؟
دِلی شترق زد پس گردنش و گفت:
- زهرمار.باز تو سیمات گیر کرد؟
فاطی – عزیزم سیم قاطی میکنه.گیر که نمیکنه اوشکول.
دِلی – حالا هر چی.
اون دوتا داشتن با هم کل کل میکرد و شادی هم داشت گردنشو ماساژ میداد و زیرلب به دِلی فحش میداد که معاونمون اومد و ما هم ساکت شدیم.
زنگ اول حرفه و فن داشتیم.رفتیم سرکلاس نشستیم که یه نفر اومد داخل و خودشو رخش بهاری معرفی کرد.یه زن قد کوتاه تو پر که بهش میخورد تقریبا 35 یا 36 ساله باشه.فکر کنم جدید بود چون ندیده بودمش تا حالا.خیـــــلی خیــــلی خوب توضیح میداد.من یکی که عاشقش شدم.زنگ بعد ریاضی داشتیم.معلممون فامیلش شیرازی بود.کار خاصی نداشتیم،فقط درس داد.زنگ بعد یعنی آخر،ادبیات داشتیم.وقتی دبیرمون اومد داخل،اول یکم صحبت کرد و بعد گفت:
romangram.com | @romangram_com