#پارک_پارت_72
من - به ح…
دِلی پرید وسط حرفم و نذاشت ادامه بدم:
- مرض.چتونه؟اینقدر تعجب داشت؟
شادی - وای بچه.فکر کن اون سهند برج زهرمار به این ابراز علاقه کرده.
دِلی با اخم گفت:
- اولا برج زهرمار خودتی،دوما این به درخت میگن.
من – خب بابا تو هم.چه غیرتی داره روش.
دِلی سینه سپر کرد و گفت
- بله،پ چی؟زن باید رو آقاشون غیرت داشته باشه یا نه؟
من و شادی با هم – اوهوع.
من و شادی داشتیم درمورد این دو گوهِ عه ببخشید این دو گل نوشکفته حرف میزدیم و دِلی هم داشت با آقاشون اس ام اس بازی میکرد.وقتی سرشو از تو گوشیش در آورد،به یه جایی نگاه کرد و گفت:
- وای بچه ها.اون پسررو.فکرکنم حالش بده.
یه نیم نگاه انداختم طرفی که دِلی گفته بود،یه پسر هیکلی بود (از این آمپولیا) و بهش میخورد تقریبا 28 یا 29 ساله باشه.یه پرهن آبی آسمونی پوشیده بود با شلوار شیری رنگ.هی تلو تلو میخورد و راه میرفت،یه سیگارم تو دستش بود.دیگه زیاد بهش توجه نکردم (توجه نکرده و این چیزا رو فهمیده ها).رو به دِلی گفتم:
- بیخیالش.بهش توجه نکن.با ما کاری نداره.
دِلی هم شونه ای بالا انداخت و دوباره سرشو کرد تو گوشیش و من و شادی هم شروع کردیم حرف زدن که یهو شادی حرفشو قطع کرد و با ترس زل زد به پشت سرم.دِلی که دید شادی ساکت شده،سرشو آورد بالا و یهو مات پشت سرم شد.منم حضور یکیو پشت سرم حس کردم که بوی تند الکل و سیگار میداد.یهو فهمیدم کیه و پریدم طرف شادی.همون پسره پیرهن آبیه بود.وایساده بود با لبخند ما رو نگاه میکرد.بهش توجه نکردیم و رفتیم اون طرف تر که باز اومد.بازم رفتیم اون طرف تر و دیدیم داره میاد.با ترس به اون دوتا گفتم:
- سریع بریم توی یه مغازه.
با سرعت راه میرفتیم و میلرزیدیم.اونم پشت سرمون میومد.جوری بود که مردم میفهمیدن داره اذیتمون میکنه ولی به روی خودشون نمیاوردن.یه سوپری دیدم و رفتیم توش.سوپری خلوت بود و فروشندش هم یه پسر جوون هیکلی بود.اون پسر مزاحمه اومد و پشت سرم وایساد و شروع کرد به حرف زدن.نمیفهمیدم چی میگه آخه به زبون ما حرف نمیزد،فکر کنم عربی بود.پسر فروشنده هم یه نیم نگاه بهمون انداخت و سرشو کرد تو گوشیش.واقعا که مردم چقدر بی غیرت شدن.از مغازه پریدیم بیرون و یه جایی قایم شدیم.گوشیمو در آوردم و روی اسم ارشیا وایسادم.نمیدونستم چرا ولی به اون زنگ زدم.دیگه داشت گریم در می اومد که جواب داد:
- الو…
- الو ارشیا…
romangram.com | @romangram_com